جونگ کوک برای چند لحظه هیچ حرفی نزد فقط به بورا نگاه کرد به ...

"𝒍𝒐𝒗𝒆 𝒊𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒅𝒂𝒓𝒌¹²"



جونگ کوک برای چند لحظه هیچ حرفی نزد. فقط به بورا نگاه کرد، به اون چشمای آبی که انگار از یه جای خیلی دور، از یه گذشته‌ی فراموش‌شده بهش خیره شده بودن. نمی‌دونست چرا، ولی حس می‌کرد یه زمانی، یه جایی، این لحظه رو تجربه کرده بود.

بورا که دید جونگ کوک چیزی نمی‌گه، ابروهاشو بالا انداخت و دوباره آروم دستش رو روی صورت اون کشید. "هی... خوبی؟" صدای نرم و آرومش باعث شد جونگ کوک یه لحظه نفسش رو نگه داره.

ولی سریع به خودش اومد، یه قدم عقب رفت و چهره‌شو سرد و بی‌احساس نشون داد، انگار که هیچ اتفاق خاصی نیفتاده. "هیچی نیست. بیا بریم، دیرمون می‌شه." اینو گفت و بدون اینکه منتظر بورا بمونه، به سمت در خروجی راه افتاد.

اما توی دلش، جنگی راه افتاده بود که خودش هم نمی‌فهمید دلیلش چیه. چرا این دختر انقدر براش آشنا بود؟ چرا وقتی بورا لمسش کرد، اون حس خالی و سردی که همیشه داشت، انگار لحظه‌ای از بین رفت؟

بورا پشت سرش راه افتاد، ولی ذهنش درگیر بود. اون هم اون حس آشنایی رو داشت. ولی برای چی؟ چرا احساس می‌کرد انگار قبلاً جونگ کوک رو می‌شناخته؟ همه چیز داشت عجیب‌تر می‌شد...



ادامه دارد...!؟
دیدگاه ها (۸)

"𝒍𝒐𝒗𝒆 𝒊𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒅𝒂𝒓𝒌¹³"بورا پشت سر جونگ کوک راه افتاد. قلبش هنو...

"𝒍𝒐𝒗𝒆 𝒊𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒅𝒂𝒓𝒌¹⁴"بورا با چشمای گرد شده به جونگ کوک زل زد....

"𝒍𝒐𝒗𝒆 𝒊𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒅𝒂𝒓𝒌¹¹"بورا نفس عمیقی کشید و به لباس توی دستاش ...

"𝒍𝒐𝒗𝒆 𝒊𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒅𝒂𝒓𝒌¹⁰"بورا جلوی آینه ایستاده بود، دستش روی موه...

black flower(p,308)

black flower(p,319)

black flower(p,317)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط