بورا نفس عمیقی کشید و به لباس توی دستاش خیره شد با اینکه یه ...
"𝒍𝒐𝒗𝒆 𝒊𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒅𝒂𝒓𝒌¹¹"
بورا نفس عمیقی کشید و به لباس توی دستاش خیره شد. با اینکه یه جورایی از پوشیدنش خجالت میکشید، اما حس عجیبی هم داشت… انگار قرار بود امشب یه شب متفاوت باشه. بالاخره لباس رو پوشید.
وقتی جلوی آینه ایستاد، لحظهای مات و مبهوت خودش شد. لباس فوقالعاده بهش میاومد. رنگش، مدلش، همه چیزش انگار مخصوص خودش طراحی شده بود. اما یه چیزی باعث میشد حس راحتی نداشته باشه—لباس یهکم باز بود. دستش رو روی بدنش کشید و نفس عمیقی کشید تا خودش رو برای بیرون رفتن آماده کنه.
"تموم شد… وقتشه."
با قدمهای آروم از اتاق خارج شد و به سمت راهپله رفت. هرچی بیشتر پایین میرفت، ضربان قلبش تندتر میشد. نمیدونست چرا، اما حس میکرد قراره اتفاق مهمی بیفته.
جونگ کوک پایین، کنار سالن ایستاده بود، مشغول صحبت با یکی از افرادش. ولی وقتی صدای پاشنه کفشهای بورا روی پلهها بلند شد، بیاختیار سرش رو بالا آورد… و همون لحظه، انگار زمان برای چند ثانیه متوقف شد.
چشماش روی بورا قفل شد. نفسش بند اومد. اون بدن خوشفرم، پوست سفید و چشمای آبی درخشانش… برای لحظاتی حتی فراموش کرد که باید نفس بکشه. یه حس عجیب توی وجودش پیچید. حسی که هم آشنا بود، هم غریبه. انگار که این صحنه رو قبلاً هم دیده باشه…
اما سریع به خودش اومد. اخماش رو کمی توی هم کشید و سعی کرد احساساتش رو مخفی کنه. ولی این حس، لعنتی، هرچی بیشتر تلاش میکرد پنهونش کنه، قویتر میشد.
دستش رو برد سمت موهاش، انگار که میخواست فکرش رو منحرف کنه. چند ضربه آروم روی سرش زد، اما ذهنش هنوز پر از تصاویر بورا بود.
بورا که متوجه کارای عجیب جونگ کوک شده بود، با تعجب نزدیکتر شد. بدون اینکه فکر کنه، دستش رو بالا برد و آروم روی صورت جونگ کوک گذاشت. نوازش انگشتای بورا روی پوستش، یه حس عجیب رو توی جونگ بیدار کرد.
"هی، چیکار میکنی؟ چرا خودتو میزنی؟ حالت خوبه؟"
جونگ کوک سرش رو بالا آورد و مستقیم توی چشمای آبی و درخشان بورا نگاه کرد. همون لحظه، همون حس آشنا دوباره به جونگ حمله کرد. اون لبخند، اون صدا، اون نگاه… چرا اینقدر آشنا بودن؟!
ادامه دارد....!؟
بورا نفس عمیقی کشید و به لباس توی دستاش خیره شد. با اینکه یه جورایی از پوشیدنش خجالت میکشید، اما حس عجیبی هم داشت… انگار قرار بود امشب یه شب متفاوت باشه. بالاخره لباس رو پوشید.
وقتی جلوی آینه ایستاد، لحظهای مات و مبهوت خودش شد. لباس فوقالعاده بهش میاومد. رنگش، مدلش، همه چیزش انگار مخصوص خودش طراحی شده بود. اما یه چیزی باعث میشد حس راحتی نداشته باشه—لباس یهکم باز بود. دستش رو روی بدنش کشید و نفس عمیقی کشید تا خودش رو برای بیرون رفتن آماده کنه.
"تموم شد… وقتشه."
با قدمهای آروم از اتاق خارج شد و به سمت راهپله رفت. هرچی بیشتر پایین میرفت، ضربان قلبش تندتر میشد. نمیدونست چرا، اما حس میکرد قراره اتفاق مهمی بیفته.
جونگ کوک پایین، کنار سالن ایستاده بود، مشغول صحبت با یکی از افرادش. ولی وقتی صدای پاشنه کفشهای بورا روی پلهها بلند شد، بیاختیار سرش رو بالا آورد… و همون لحظه، انگار زمان برای چند ثانیه متوقف شد.
چشماش روی بورا قفل شد. نفسش بند اومد. اون بدن خوشفرم، پوست سفید و چشمای آبی درخشانش… برای لحظاتی حتی فراموش کرد که باید نفس بکشه. یه حس عجیب توی وجودش پیچید. حسی که هم آشنا بود، هم غریبه. انگار که این صحنه رو قبلاً هم دیده باشه…
اما سریع به خودش اومد. اخماش رو کمی توی هم کشید و سعی کرد احساساتش رو مخفی کنه. ولی این حس، لعنتی، هرچی بیشتر تلاش میکرد پنهونش کنه، قویتر میشد.
دستش رو برد سمت موهاش، انگار که میخواست فکرش رو منحرف کنه. چند ضربه آروم روی سرش زد، اما ذهنش هنوز پر از تصاویر بورا بود.
بورا که متوجه کارای عجیب جونگ کوک شده بود، با تعجب نزدیکتر شد. بدون اینکه فکر کنه، دستش رو بالا برد و آروم روی صورت جونگ کوک گذاشت. نوازش انگشتای بورا روی پوستش، یه حس عجیب رو توی جونگ بیدار کرد.
"هی، چیکار میکنی؟ چرا خودتو میزنی؟ حالت خوبه؟"
جونگ کوک سرش رو بالا آورد و مستقیم توی چشمای آبی و درخشان بورا نگاه کرد. همون لحظه، همون حس آشنا دوباره به جونگ حمله کرد. اون لبخند، اون صدا، اون نگاه… چرا اینقدر آشنا بودن؟!
ادامه دارد....!؟
- ۳.۶k
- ۰۵ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط