پارت پنجم
پارت پنجم
#طاها
که همون لحظه داد زدم
طاها : هوی داری چیکار میکنی؟
که همه به سمتم برگشتن و با سرعت به سمت رها رفتم و در اغوشش گرفتم و فقط صدای گریه هاش رو میشندیم و بعد دیگه صداش نیومد که متوجه شدم که بیهوش شده .
سنگینی نگاه پدر رها رو رو خودم و رها حس میکردم اول رها رو بغل کردم و گذاشتم رو تخت و بعد به رایا که در حال گریه بود گفتم : نزار بیاد پایین خب
رایا : باشه باشه ( با گریه 😢)
رفتم پایین رو به پدر رها با بغض نشستم و گفتم : اقا احمد تو این یک سال خیلی اطفاق ها افتاده و خیلی کار ها انجام شده و همه ی اینا مقصرش شمایید اگر مادر رها رو نمیکشتید الان اینجوری نمیشد شما باعث مرگ خاله رزا هستی اگر شما نبودید خاله رزا تصادف نمیکرد
(فلش بک به یک سال پیش روز تصادف)
احمد ( پدر رها ) : رویا عزیزم کجایی بیا این وسایل رو بگیر مردم . اخ دستم.
رویا : سلام امدی ؟
احمد ( پدر رها ) : نه هنوز تو راهم !
رویا : احمد بیا کارت دارم !
احمد ( پدر رها ) : امدم!
رویا : ببین احمو منو تو میتونیم یه کاری بکنیم و با یک تیر سه نشون بزنیم !
احمد ( پدر رها ) : چه کاری کنیم ؟
رویا : میتونی شب که رفتی خونه با رزا دعوا راه بندازی در حدی که اون ماشین دو بگیره و بره فهمیدی ؟
احمد ( پدر رها ) : خب برای چی دعوا بندارم ! اصلا دعوا انداختم . برای چی ماشین رو ببره ؟
رویا : اینجوری میتونه تصادف کنه و بمیره و منو تو دخترات یه زندگی جدید رو شروع کنی ! خب نیست
؟
#احمد ( پدر رها )
نمیدونستم درست یا نه اما من رزا رو دوست نداشتم و تا الان به خاطر دخترام باهاش بودم حرف رویا رو تایید کردم .
بعد از اینکه با رویا شام رو خوردم رفتم خونه بهشون گفتم بیمارستان شیفت داشتم که کسی نفهمه با رویا بودم
رفتم نشستم رویا با یه سینی چای نشست رو بروم و چای رو گذاشت برام و رویروم گفت
رزا ( مادر رها ) : خوبی ؟ انگار کوک نیستی ؟
احمد ( پدر رها ) : نه خوبم ؟
داشتم به حرفای رویا فکر میکردم که .....
لایک ۵۰ تا میخوام
#طاها
که همون لحظه داد زدم
طاها : هوی داری چیکار میکنی؟
که همه به سمتم برگشتن و با سرعت به سمت رها رفتم و در اغوشش گرفتم و فقط صدای گریه هاش رو میشندیم و بعد دیگه صداش نیومد که متوجه شدم که بیهوش شده .
سنگینی نگاه پدر رها رو رو خودم و رها حس میکردم اول رها رو بغل کردم و گذاشتم رو تخت و بعد به رایا که در حال گریه بود گفتم : نزار بیاد پایین خب
رایا : باشه باشه ( با گریه 😢)
رفتم پایین رو به پدر رها با بغض نشستم و گفتم : اقا احمد تو این یک سال خیلی اطفاق ها افتاده و خیلی کار ها انجام شده و همه ی اینا مقصرش شمایید اگر مادر رها رو نمیکشتید الان اینجوری نمیشد شما باعث مرگ خاله رزا هستی اگر شما نبودید خاله رزا تصادف نمیکرد
(فلش بک به یک سال پیش روز تصادف)
احمد ( پدر رها ) : رویا عزیزم کجایی بیا این وسایل رو بگیر مردم . اخ دستم.
رویا : سلام امدی ؟
احمد ( پدر رها ) : نه هنوز تو راهم !
رویا : احمد بیا کارت دارم !
احمد ( پدر رها ) : امدم!
رویا : ببین احمو منو تو میتونیم یه کاری بکنیم و با یک تیر سه نشون بزنیم !
احمد ( پدر رها ) : چه کاری کنیم ؟
رویا : میتونی شب که رفتی خونه با رزا دعوا راه بندازی در حدی که اون ماشین دو بگیره و بره فهمیدی ؟
احمد ( پدر رها ) : خب برای چی دعوا بندارم ! اصلا دعوا انداختم . برای چی ماشین رو ببره ؟
رویا : اینجوری میتونه تصادف کنه و بمیره و منو تو دخترات یه زندگی جدید رو شروع کنی ! خب نیست
؟
#احمد ( پدر رها )
نمیدونستم درست یا نه اما من رزا رو دوست نداشتم و تا الان به خاطر دخترام باهاش بودم حرف رویا رو تایید کردم .
بعد از اینکه با رویا شام رو خوردم رفتم خونه بهشون گفتم بیمارستان شیفت داشتم که کسی نفهمه با رویا بودم
رفتم نشستم رویا با یه سینی چای نشست رو بروم و چای رو گذاشت برام و رویروم گفت
رزا ( مادر رها ) : خوبی ؟ انگار کوک نیستی ؟
احمد ( پدر رها ) : نه خوبم ؟
داشتم به حرفای رویا فکر میکردم که .....
لایک ۵۰ تا میخوام
۲۵.۱k
۲۳ اسفند ۱۳۹۹