پارت27:
#پارت27:
مطمئن گفتم:
- آره. با گوشای خودم شنیدم!
دستش رو زیر چونش گذاشت. یهو چشم هاش درخشید و گفت:
- من یه نقشه یی دارم!
با خوش حالی گفتم:
_ واقعاااا! خب چی هست نقشه ات حالا؟
با اعتماد به نفس گفت:
_....
با تردید گفتم:
-مطمئنی این ایده ی خوبیه؟
با اطمینان کامل گفت:
- آره. مطمئنِ مطمئن!
***
سپهر:
ماشین رو پارک کردم و به سمت انباری که داریوش آدرسش رو فرستاده بود رفتم . انباری بیرون از شهر بود. تو یه خیابونی که سالی یک بار ماشین ازش رد می شد.
با دست چند بار به در انباری زدم که سریع نمو نوچه های داریوش اومدن و در رو باز کردن.
هر دوباهم:
- سلام آقا!
فقط سرم رو تکون دادم و وارد انبار شدم چند بار پشت سر هم سرفه کردم چقدر گرد و خاک داشت.
انگار که حیوون اوردن اینجا نه آدم بیشتر از اینم ازشون توقع نمی رفت.
داریوش و دیدم که صورت یه دختری رو نوازش می کرد و نگاه چندش آورش رو بدنش می چرخوند. دختره تو خودش جمع شده بود و از ترس می لرزید.
اصلا متوجه حضور من نشده بود. یه تای ابروم رو بالا دادم هه این مرد که ادعا می کرد عاشق زنش بود! پس این کارهاش برای چی بود؟ لعنت به همتون عوضیا!
اخمی کردم و به سمتش رفتم و گفتم:
- داریوش خان!
از جاش پرید و با اخم گفت:
- پسر زهرم ترکید. قبلش اعلام حضور می کردی!
پوزخندی زدم و گفتم:
- شرمنده خلوتت رو بهم زدم!
انگشت اشاره اش رو جلوی صورتم گرفت و گفت:
- هی سامی! جایگاهت رو که یادت نرفته؟ با من درست حرف بزن!
هه تو دیگه چی می گفتی وقتی گیرت انداختم مقام و جایگاه رو نشونت می دم. بیخیال به سمت دختری که داریوش نوازشش کرده بود، رفتم.
سر جام خشکم زد. خدایا چقدر شبیه سها بود. رنگ زمردی چشم های اشکیش، صورت معصومش! نه، نه الان وقت زنده شدن خاطرات نبود آروم باش پسر! نفس عمیقی کشیدم.
صدای داریوش و از پشت سرم شنیدم:
- خوشگله نه؟ منم تو همون نگاه اول جذبش شدم.
دست هام مشت شد. خونسرد و خیلی قانع گفتم:
- نه. خیلیم معمولیه!
از این خونسردی صدام تعجب کردم ولی به روی خودم نیوردم.
سمت داریوش برگشتم که گفت :
- خب من دیگه می رم. یکی، یکی چکشون کن، خوشگلاش سفارش مخصوص احمد خانن!
و تک خنده ی کریهی زد. چشم های سردم رو بهش دوختم و کوتاه باشه ای گفتم.
به طرف خروجی انبار رفت و گفت:
- بعداً می بینمت!
مطمئن گفتم:
- آره. با گوشای خودم شنیدم!
دستش رو زیر چونش گذاشت. یهو چشم هاش درخشید و گفت:
- من یه نقشه یی دارم!
با خوش حالی گفتم:
_ واقعاااا! خب چی هست نقشه ات حالا؟
با اعتماد به نفس گفت:
_....
با تردید گفتم:
-مطمئنی این ایده ی خوبیه؟
با اطمینان کامل گفت:
- آره. مطمئنِ مطمئن!
***
سپهر:
ماشین رو پارک کردم و به سمت انباری که داریوش آدرسش رو فرستاده بود رفتم . انباری بیرون از شهر بود. تو یه خیابونی که سالی یک بار ماشین ازش رد می شد.
با دست چند بار به در انباری زدم که سریع نمو نوچه های داریوش اومدن و در رو باز کردن.
هر دوباهم:
- سلام آقا!
فقط سرم رو تکون دادم و وارد انبار شدم چند بار پشت سر هم سرفه کردم چقدر گرد و خاک داشت.
انگار که حیوون اوردن اینجا نه آدم بیشتر از اینم ازشون توقع نمی رفت.
داریوش و دیدم که صورت یه دختری رو نوازش می کرد و نگاه چندش آورش رو بدنش می چرخوند. دختره تو خودش جمع شده بود و از ترس می لرزید.
اصلا متوجه حضور من نشده بود. یه تای ابروم رو بالا دادم هه این مرد که ادعا می کرد عاشق زنش بود! پس این کارهاش برای چی بود؟ لعنت به همتون عوضیا!
اخمی کردم و به سمتش رفتم و گفتم:
- داریوش خان!
از جاش پرید و با اخم گفت:
- پسر زهرم ترکید. قبلش اعلام حضور می کردی!
پوزخندی زدم و گفتم:
- شرمنده خلوتت رو بهم زدم!
انگشت اشاره اش رو جلوی صورتم گرفت و گفت:
- هی سامی! جایگاهت رو که یادت نرفته؟ با من درست حرف بزن!
هه تو دیگه چی می گفتی وقتی گیرت انداختم مقام و جایگاه رو نشونت می دم. بیخیال به سمت دختری که داریوش نوازشش کرده بود، رفتم.
سر جام خشکم زد. خدایا چقدر شبیه سها بود. رنگ زمردی چشم های اشکیش، صورت معصومش! نه، نه الان وقت زنده شدن خاطرات نبود آروم باش پسر! نفس عمیقی کشیدم.
صدای داریوش و از پشت سرم شنیدم:
- خوشگله نه؟ منم تو همون نگاه اول جذبش شدم.
دست هام مشت شد. خونسرد و خیلی قانع گفتم:
- نه. خیلیم معمولیه!
از این خونسردی صدام تعجب کردم ولی به روی خودم نیوردم.
سمت داریوش برگشتم که گفت :
- خب من دیگه می رم. یکی، یکی چکشون کن، خوشگلاش سفارش مخصوص احمد خانن!
و تک خنده ی کریهی زد. چشم های سردم رو بهش دوختم و کوتاه باشه ای گفتم.
به طرف خروجی انبار رفت و گفت:
- بعداً می بینمت!
۷.۲k
۳۰ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.