پارت26:
#پارت26:
سرم رو با دستم گرفتم آخ سرم داغون شد.
اه این که ارمیا ی خودمون بود. با مشت تو سینش زدم و گفتم:
- مرده شورت و ببرن زهرم ترکید!
مشکوک نگاهم کرد و گفت:
- تو اینجا چیکار می کردی؟؟
وایی یادم اومد سریع دستش رو گرفتم و پشت سر خودم طرف پله ها کشیدم .
با رسیدن به اتاقم درو بستم که ارمیا گفت:
- هی ور پریده من بزغاله نیستمااا اینجور دستم رو می کشی!
بلند خندیدم و گفتم:
- بلا نسبت بزغاله داداشی گلم!
گوشم رو پیچوند و گفت:
- ضعیفه مواظب حرف زدنت باش هاا و گرنه زبون درازت رو از دست می دی گوسفند جون.
یه لبخند دندون نما زدم که تمام دندون هام پیدا شد با چاپلوسی گفتم:
- ارمیااا جونیممم ای الهیی دورت بگردم من عشق خودمی داداشیم ای الهیی دوماد شییی کت شلوارت رو من بخرم.
به اینجا که رسیدم یهو گوشم رو ول کرد و وسط اتاق قر داد. با دهن باز نگاهش می کردم این پاک عقلش رو از دست داد با تعجب گفتم:
- ارمیا دیوونه شدی؟؟
با صدای بلند قه قه زد و روی زمین پهن شد یا خدا داداشم خل شد رفت
کم کم خندش رو خورد و گفت:
-چیزم نیس شاسکول! فقط وقتی گفتی دومادیت رو ببینم جو گیر شدم.
دستاش رو روبه سقف گرفت و گفت:
- خدایا اون روز رو زودتر برسون.
دیگه نتونستم دووم بیارم و با صدای بلند زیر خنده زدم.
ای خدا! این دیگه کی بود؟ اشک های که بر اثر خنده ی زیاد سرازیر شده بودن رو پاک کردم و پس کله اش زدم و گفتم:
- لعنت بهت اسکول! می ترسم پیر پسر بشی بمونی رو دستم بترشی.
حق به جانب ایستاد و گفت:
- معمولاً دخترا می ترشن نه پسرا!
بعد شیطون نگاهم کرد. ای بیشعور می خواستم بپرم بزنمش که گفت:
-خب الی بسه چی می خواستی بهم بگی؟
با یادآوری اتفاقات چند دقیقه پیش آهی از ته دل کشیدم و همه چیز رو براش تعریف کردم.
ارمیا لحظه به لحظه چشم هاش درشت و درشت تر می شد!
اخر سر طاقت نیورد و گفت:
- چییییی ۱۵۰ تا دخترررر؟؟؟؟
سرم رو با دستم گرفتم آخ سرم داغون شد.
اه این که ارمیا ی خودمون بود. با مشت تو سینش زدم و گفتم:
- مرده شورت و ببرن زهرم ترکید!
مشکوک نگاهم کرد و گفت:
- تو اینجا چیکار می کردی؟؟
وایی یادم اومد سریع دستش رو گرفتم و پشت سر خودم طرف پله ها کشیدم .
با رسیدن به اتاقم درو بستم که ارمیا گفت:
- هی ور پریده من بزغاله نیستمااا اینجور دستم رو می کشی!
بلند خندیدم و گفتم:
- بلا نسبت بزغاله داداشی گلم!
گوشم رو پیچوند و گفت:
- ضعیفه مواظب حرف زدنت باش هاا و گرنه زبون درازت رو از دست می دی گوسفند جون.
یه لبخند دندون نما زدم که تمام دندون هام پیدا شد با چاپلوسی گفتم:
- ارمیااا جونیممم ای الهیی دورت بگردم من عشق خودمی داداشیم ای الهیی دوماد شییی کت شلوارت رو من بخرم.
به اینجا که رسیدم یهو گوشم رو ول کرد و وسط اتاق قر داد. با دهن باز نگاهش می کردم این پاک عقلش رو از دست داد با تعجب گفتم:
- ارمیا دیوونه شدی؟؟
با صدای بلند قه قه زد و روی زمین پهن شد یا خدا داداشم خل شد رفت
کم کم خندش رو خورد و گفت:
-چیزم نیس شاسکول! فقط وقتی گفتی دومادیت رو ببینم جو گیر شدم.
دستاش رو روبه سقف گرفت و گفت:
- خدایا اون روز رو زودتر برسون.
دیگه نتونستم دووم بیارم و با صدای بلند زیر خنده زدم.
ای خدا! این دیگه کی بود؟ اشک های که بر اثر خنده ی زیاد سرازیر شده بودن رو پاک کردم و پس کله اش زدم و گفتم:
- لعنت بهت اسکول! می ترسم پیر پسر بشی بمونی رو دستم بترشی.
حق به جانب ایستاد و گفت:
- معمولاً دخترا می ترشن نه پسرا!
بعد شیطون نگاهم کرد. ای بیشعور می خواستم بپرم بزنمش که گفت:
-خب الی بسه چی می خواستی بهم بگی؟
با یادآوری اتفاقات چند دقیقه پیش آهی از ته دل کشیدم و همه چیز رو براش تعریف کردم.
ارمیا لحظه به لحظه چشم هاش درشت و درشت تر می شد!
اخر سر طاقت نیورد و گفت:
- چییییی ۱۵۰ تا دخترررر؟؟؟؟
۵.۸k
۳۰ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.