پارت28:
#پارت28:
نگاهم رو تو انباری چرخوندم. حدودا ۱۵۰ تا دختر ۱۷_۱۸ساله بودن.
که روی چنتا فرش کهنه نشسته بودن و از ترس به خودشون می لرزیدن.
تقریبا همشون خوشگل بودن. دلم به حال خودشون و خونوادشون سوخت.
داشتم تک تکشون رو می دیدم و اون هایی که خیلی خوشگل بودن رو برای احمد خان جدا می کردم. هه سفارش مخصوص احمد خان!
به دختری که داریوش پیشش بود رسیدم با اخم گفتم:
- پاشو ببینمت!
با نفرت گفت:
- نمی خوام پاشم! می خوای چیکار کنی؟ هان؟
عجب این که هنوز چیزی بهش نگفتم من رو شست و رو بند گذاشت. پوففف با وجود شباهت زیادش به سها ولی اصلا حوصله ی مهربون بودن رو نداشتم از بازوش کشیدم و بلندش کردم.
که یه سیلی بهم زد و گفت:
- بهم دست نزن عوضی! همتون یه مشت آشغالین می فهمی؟ یه مشت آشغال!
دستم مشت شد این دختره ی ننر به من سیلی زد این.. این اه دیگه کنترلی رو کارام نداشتم بازوهاش رو گرفتم و گفتم:
- هیییی! گربه ی وحشی من همیشه اینقدر مهربون نیستم هااا پس مواظب رفتارت باش.
ترس و خشم رو تو چشم هاش دیدم اشک هاش دونه دونه از چشم هاش سر می خوردن. اه اصلا طاقت نگاه کردن به چشم هاش رو نداشتم، تمام خاطرات بد رو برام زنده می کرد. چشم هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم نزدیک گوشش گفتم:
- نگران نباش! از این می ری بیرون فقط بین خودمون باشه.
بابهت و تعجب زیر لب گفت:
- چـ ـی؟
نگاهم رو تو انباری چرخوندم. حدودا ۱۵۰ تا دختر ۱۷_۱۸ساله بودن.
که روی چنتا فرش کهنه نشسته بودن و از ترس به خودشون می لرزیدن.
تقریبا همشون خوشگل بودن. دلم به حال خودشون و خونوادشون سوخت.
داشتم تک تکشون رو می دیدم و اون هایی که خیلی خوشگل بودن رو برای احمد خان جدا می کردم. هه سفارش مخصوص احمد خان!
به دختری که داریوش پیشش بود رسیدم با اخم گفتم:
- پاشو ببینمت!
با نفرت گفت:
- نمی خوام پاشم! می خوای چیکار کنی؟ هان؟
عجب این که هنوز چیزی بهش نگفتم من رو شست و رو بند گذاشت. پوففف با وجود شباهت زیادش به سها ولی اصلا حوصله ی مهربون بودن رو نداشتم از بازوش کشیدم و بلندش کردم.
که یه سیلی بهم زد و گفت:
- بهم دست نزن عوضی! همتون یه مشت آشغالین می فهمی؟ یه مشت آشغال!
دستم مشت شد این دختره ی ننر به من سیلی زد این.. این اه دیگه کنترلی رو کارام نداشتم بازوهاش رو گرفتم و گفتم:
- هیییی! گربه ی وحشی من همیشه اینقدر مهربون نیستم هااا پس مواظب رفتارت باش.
ترس و خشم رو تو چشم هاش دیدم اشک هاش دونه دونه از چشم هاش سر می خوردن. اه اصلا طاقت نگاه کردن به چشم هاش رو نداشتم، تمام خاطرات بد رو برام زنده می کرد. چشم هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم نزدیک گوشش گفتم:
- نگران نباش! از این می ری بیرون فقط بین خودمون باشه.
بابهت و تعجب زیر لب گفت:
- چـ ـی؟
۸.۰k
۳۰ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.