پارت29:
#پارت29:
بی توجه به تعجبش به سمت مخالفش رفتم و به طور نامحسوس دور از چشم اون هرکولا چند تا شنود به آهن های زنگ زده ی گوشه ی انبار چسبوندم.
دستم رو تو جیب شلوار جینم گذاشتم و سمت خروجی انبار رفتم. باید یه سر اداره می رفتم. اون دوتا غول پیکر در رو برام باز کردن از انبار بیرون زدم هوا تاریکه تاریک بود. به طرف ماشینم رفتم و مستقیم سمت آپارتمانی که تو طی ماموریت اونجا زندگی می کردم، روندم.
باید لباس و ماشینم رو عوض می کردم. پوف بلاخره رسیدم. در پارکینگ و باز کردم و ماشین و پارک کردم.
حوصله ی آسانسور نداشتم سریع از پله ها بالا رفتم رو به روی واحدم ایستادم و کلید و تو در چرخوندم.
لباس هام رو با پیرهن سورمه و شلوار مشکی عوض کردم. نگاهی گذرایی به خونه انداختم انگار که بازار شام بود هر چی لباس داشتم رو زمین و مبلا پخش و پلا شده بود.
بیخیال از خونه بیرون زدم و درو قفل کردم.
به سمت پارکینگ رفتم و ماشین دومم که یه زانیای سفید بود رو از پارکینگ بیرون اوردم و سمت اداره روندم.
از اینه های بغل به بیرون نگاهی انداختم. مراقب بودم که مبادا کسی تعقیبم کرده باشه.
بعد از رسیدن ماشین رو گوشه یی پارک کردم و به طرف ورودی اداره رفتم. تو راه سهند و دیدم می خواست چیزی بگه که گفتم:
- سهند بهتره خفه شی، الان حوصله ندارم!
دهنش رو بست و روش رو اونور کرد. به راهم ادامه دادم.
به دفتر بابا رسیدم حوصله ی در زدن و احترام گذاشتن نداشتم.
بدون در زدن وارد شدم و بلافاصله گفتم:
- سلام بابـ...
که حرف تو دهنم ماسید و دم در خشکم زد. این..این، اینجا چیکار می کرد؟
بی توجه به تعجبش به سمت مخالفش رفتم و به طور نامحسوس دور از چشم اون هرکولا چند تا شنود به آهن های زنگ زده ی گوشه ی انبار چسبوندم.
دستم رو تو جیب شلوار جینم گذاشتم و سمت خروجی انبار رفتم. باید یه سر اداره می رفتم. اون دوتا غول پیکر در رو برام باز کردن از انبار بیرون زدم هوا تاریکه تاریک بود. به طرف ماشینم رفتم و مستقیم سمت آپارتمانی که تو طی ماموریت اونجا زندگی می کردم، روندم.
باید لباس و ماشینم رو عوض می کردم. پوف بلاخره رسیدم. در پارکینگ و باز کردم و ماشین و پارک کردم.
حوصله ی آسانسور نداشتم سریع از پله ها بالا رفتم رو به روی واحدم ایستادم و کلید و تو در چرخوندم.
لباس هام رو با پیرهن سورمه و شلوار مشکی عوض کردم. نگاهی گذرایی به خونه انداختم انگار که بازار شام بود هر چی لباس داشتم رو زمین و مبلا پخش و پلا شده بود.
بیخیال از خونه بیرون زدم و درو قفل کردم.
به سمت پارکینگ رفتم و ماشین دومم که یه زانیای سفید بود رو از پارکینگ بیرون اوردم و سمت اداره روندم.
از اینه های بغل به بیرون نگاهی انداختم. مراقب بودم که مبادا کسی تعقیبم کرده باشه.
بعد از رسیدن ماشین رو گوشه یی پارک کردم و به طرف ورودی اداره رفتم. تو راه سهند و دیدم می خواست چیزی بگه که گفتم:
- سهند بهتره خفه شی، الان حوصله ندارم!
دهنش رو بست و روش رو اونور کرد. به راهم ادامه دادم.
به دفتر بابا رسیدم حوصله ی در زدن و احترام گذاشتن نداشتم.
بدون در زدن وارد شدم و بلافاصله گفتم:
- سلام بابـ...
که حرف تو دهنم ماسید و دم در خشکم زد. این..این، اینجا چیکار می کرد؟
۲۶.۳k
۳۱ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.