⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
پارت 104
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
هنوزم نمیدونم کِی اون روزی که فردریک درموردش حرف میزد میرسه! چیزی نگذشت که موهای سامیار رو بازوم حس
کردم...سرشو گذاشته بود روی بازوم...
سامیار خیلی شبیه ارسلان بود... بخاطر همین این 2 سال با دیدن چشمای مشکیش و حالت صورتش تونستم دووم بیارم...
به موهاش بوسه ای زدمو گفتم :< شام خوردی مامانی؟ >
سامیار :< اهوم. >
رو به پشت خوابید و به سقف زل زدو گفت :< مامانی... >
دیانا :< جونم؟ >
سامیار :< بازم برام از بابا میگی؟ >
به پنجره زل زدم و گفتم :< بابات آدم شوخی بود.. همیشه منو میخندوند و نمیذاشت غم تو دلم بشینه.. >
سامیار :< عین رمانا مغرور نبود؟ >
خندیدمو گفتم :< اینارو از کجا میدونی؟ >
سامیار :< زندایی نیکا وقتایی که داره رمان میخونه میشنوم.. >
سرمو تکون دادمو گفتم :< تو جای خودش مغرور میشد ولی وقتی پیش من بود همیشه مهربون بود.. >
سامیار :< دوست دارم ببینمش.. >
چند دقیقه ساکت و یه دفعه ای گفت :< چرا نمیاد دنبالمون؟ گفتی رفته یه سفر طولاني و حالا حالاها نمیاد...نکنه... >
دیانا :< نکنه چی؟ >
سامیار :< بابا زنده ست؟ >
لبمو گزیدمو گفتم :< سامیارررر! آخرین بارت باشه همچین حرفی میزنی >
با مظلومیت گفت :< باشه >
بعد دوباره با کنجکاوی گفت :< بابا چقدر دوستت داشت؟ >
به سقف خیره شدمو درحالی که چهره ارسلانو تصور میکردم گفتم :< به اندازه ای که تموم قلبمو پُر عشق میکرد... >
انگار نفهمید که گفت :< ها؟ >
گونشو بوسیدمو گفتم :< بگیر بخواب خوشگلم >
خندید و چشماشو بست...ولی پلکاش می لرزید... گفتم :< خواب واقعی! فکر اینو نکن که من بخوابمو بری تی وی ببینی!نیکا خبراتو بهم میده. >
دستاشو رو چشماش مالید و صدای هر و پف در آورد گه مثلا خواب رفته.
خندیدمو سفت تو بغلم گرفتمش..
امشب حال عجیبی داشتم.. بیشتر از هروقت دیگه ای هوای ارسلانو کرده بودم..
ته دلم یه حسی میگفت بالاخره این فکر و خیالا تموم میشن.. ایشالا که خیره!..
****
در حال خوردن عصرونه با نیکا و متین بودیم... سامیار کنار پام نشسته بودو با رامیار بازی
میکرد...
طبق معمول با رامیار سر اینکه اسباب بازیشو برداشته دعواشون شد..
خم شدمو گفتم :< سامی! >
چشاشو مظلوم کرد و گفت :< مامانی.. خب ماشینمو نمیده! >
دوتا کلوچه برداشتمو گفتم :< اگه پسر خوبی باشی و بزاری رامیار هم با اسباب بازیات بازی کنه بهت از اینکه کلوچه های مامان دیانا پز میدم >
رامیار بالحن بچگونه اش گفت :< کلوچه کلوچه.. >
سامیار هم سرشو تند تند تکون داد که خندیدمو چند تا کلوچه دادم دستشون..
نیکا :< خدا رو شکر بالاخره آتش بس اعلام کردن.. >
سری تکون دادم که صدای داد و بیداد مامان و فردریک اومد!
منو متین بهم نگاهی انداختیمو بدو خودمونو به در اتاق رسوندیم.
پارت 104
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
هنوزم نمیدونم کِی اون روزی که فردریک درموردش حرف میزد میرسه! چیزی نگذشت که موهای سامیار رو بازوم حس
کردم...سرشو گذاشته بود روی بازوم...
سامیار خیلی شبیه ارسلان بود... بخاطر همین این 2 سال با دیدن چشمای مشکیش و حالت صورتش تونستم دووم بیارم...
به موهاش بوسه ای زدمو گفتم :< شام خوردی مامانی؟ >
سامیار :< اهوم. >
رو به پشت خوابید و به سقف زل زدو گفت :< مامانی... >
دیانا :< جونم؟ >
سامیار :< بازم برام از بابا میگی؟ >
به پنجره زل زدم و گفتم :< بابات آدم شوخی بود.. همیشه منو میخندوند و نمیذاشت غم تو دلم بشینه.. >
سامیار :< عین رمانا مغرور نبود؟ >
خندیدمو گفتم :< اینارو از کجا میدونی؟ >
سامیار :< زندایی نیکا وقتایی که داره رمان میخونه میشنوم.. >
سرمو تکون دادمو گفتم :< تو جای خودش مغرور میشد ولی وقتی پیش من بود همیشه مهربون بود.. >
سامیار :< دوست دارم ببینمش.. >
چند دقیقه ساکت و یه دفعه ای گفت :< چرا نمیاد دنبالمون؟ گفتی رفته یه سفر طولاني و حالا حالاها نمیاد...نکنه... >
دیانا :< نکنه چی؟ >
سامیار :< بابا زنده ست؟ >
لبمو گزیدمو گفتم :< سامیارررر! آخرین بارت باشه همچین حرفی میزنی >
با مظلومیت گفت :< باشه >
بعد دوباره با کنجکاوی گفت :< بابا چقدر دوستت داشت؟ >
به سقف خیره شدمو درحالی که چهره ارسلانو تصور میکردم گفتم :< به اندازه ای که تموم قلبمو پُر عشق میکرد... >
انگار نفهمید که گفت :< ها؟ >
گونشو بوسیدمو گفتم :< بگیر بخواب خوشگلم >
خندید و چشماشو بست...ولی پلکاش می لرزید... گفتم :< خواب واقعی! فکر اینو نکن که من بخوابمو بری تی وی ببینی!نیکا خبراتو بهم میده. >
دستاشو رو چشماش مالید و صدای هر و پف در آورد گه مثلا خواب رفته.
خندیدمو سفت تو بغلم گرفتمش..
امشب حال عجیبی داشتم.. بیشتر از هروقت دیگه ای هوای ارسلانو کرده بودم..
ته دلم یه حسی میگفت بالاخره این فکر و خیالا تموم میشن.. ایشالا که خیره!..
****
در حال خوردن عصرونه با نیکا و متین بودیم... سامیار کنار پام نشسته بودو با رامیار بازی
میکرد...
طبق معمول با رامیار سر اینکه اسباب بازیشو برداشته دعواشون شد..
خم شدمو گفتم :< سامی! >
چشاشو مظلوم کرد و گفت :< مامانی.. خب ماشینمو نمیده! >
دوتا کلوچه برداشتمو گفتم :< اگه پسر خوبی باشی و بزاری رامیار هم با اسباب بازیات بازی کنه بهت از اینکه کلوچه های مامان دیانا پز میدم >
رامیار بالحن بچگونه اش گفت :< کلوچه کلوچه.. >
سامیار هم سرشو تند تند تکون داد که خندیدمو چند تا کلوچه دادم دستشون..
نیکا :< خدا رو شکر بالاخره آتش بس اعلام کردن.. >
سری تکون دادم که صدای داد و بیداد مامان و فردریک اومد!
منو متین بهم نگاهی انداختیمو بدو خودمونو به در اتاق رسوندیم.
۲۰.۷k
۲۵ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.