تهیونگککارلاتتو چطوراینچیشدهچطور شد

تهیونگ:ک...کارلا؟ت..تو چطور...این..چیشده؟چطور شد؟
به برگه نگاه کرد که تعجبش بیشتر شد:اون..اون برگه..واقعا هست
دستشو روی سرش گذاشت و با ناباوری گفت:اینجا داره چه اتفاقی میوفته؟
کارلا اروم سعی کرد بهش نزدیک بشه اما با صدای تهیونگ سرجاش ایستاد:نه،نیا نزدیکم نیا
کارلا اروم و با لحنی آرامش بخش گفت:میتونم توضیح بدم،اروم باش چیزی نیست
تهیونگ ناباور نگاش کرد:چیزی نیست؟چطور میگی چیزی نیست ها؟دیگه باید چی باشه مگه؟اگه این چیزی نیست پس دیگه چی مونده؟با سوزوندن پیرهن پدربزرگم از خاکسترش ی برگه ی عجیب دربیاد و تو با تکون دادن انگشتات بتونی چیزهارو جابه جا کنی..این چیزی نیس؟این عادیه کارلا؟تو دیگه چیا میدونی که اینا برات چیزی نیست؟

کارلا قدمی به سمتش برداشت و با حالتی که سعی میکرد اروم باشه گفت:باشه،میدونم همه چی برات غیرعادیه درسته درک میکنم اما میتونم توضیح بدم،اجازه بده برات توضیح بدم همه چی رو میفهمی قول میدم

تهیونگ بعد از دقایقی که انگار داشت فکر می‌کرد،چشاش گشاد شد و به کارلا نگاه کرد:نکنه....نکنه تو جادوگری؟
اما بازهم با عقلش جور درنمیومد،حتی اگه جادوگر هم باشه نمیتونه چیزهارو با تکون دادن انگشتاش جابه جا کنه،این بیشتر مثل چیزهای خیالی تو فیلما میموند
بلاخره کارلا جوابشو داد:نه...ببین نمیتونم ی جواب قطعی بهت بدم باید برات توضیح بدم اما...اما نه الان تو الان نباید چیزی میفهمیدی نباید این اتفاقا میوفتاد
آهی از سر بهم ریختگی ای که به وجود اومده کشید و ادامه داد:فقط فقط یکم اروم باش،همه چی رو کم کم میفهمی،اگه همه رو الان بفهمی اتفاقای خوبی نمیوفته
چند قدم به سمتش برداشت تا که نزدیکش شد دستشو گذاشت رو بازوی تهیونگ و با حالتی نگران گفت:لطفا،بهم اعتماد کن من نمیخوام بهت صدمه بزنم،قرار نیست اتفاق بدی برات بیوفته بخواد هم بیوفته من ازت محافظت میکنم اجازه نمیدم آسیب ببینی

تهیونگ بازوشو کشید عقب و بدون اینکه به کارلا نگاه کنه لب زد:نه نه، ی چیزی وجود داره که من باید بدونم و الا پدربزرگم نمی‌گفت باید بشناسمت،ی چیزی درباره تو هست که من باید بدونم
دیدگاه ها (۰)

کارلا بلافاصله جواب داد:ت همین الانشم...تهیونگ نزاشت کارلا ح...

_part:21__charmer__کارلا_اون الان نباید از چیزی خبردار بشه ن...

_part:۲۰__charmer__تهیونگ_از پله ها پایین رفت و به سمت اشپزخ...

مرگ تو،آشنایی با کارلا،اون خواب،اون اتفاق وقتی همه چی ایستاد...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط