*please stey well*PT28
کوک چندتا بشقاب یکبار مصرف و چنگال گذاشت روی میز جلوی جیمین و گفت
@خب دیگه کیکو و قاچ کنیم بخوریم
-باشه
منو جین کیک رو قاچ کردیم و به همشون دادیم خودمون هم خوردیم
-گایز واقعا ممنونم.جبران میکنم
=کاری نکردیم وظیفه مون بود
*پرش زمانی یک روز قبل از مرخصی*
امروز باید بخیه های جیمین رو میکشیدن من توی راه رو وایساده بودم و داشتم به مراجعم مشاوره میدادم چند مین که گذشت تماس رو قطع کردم و روی یکی از صندلی های توی راهرو نشستم.دوباره مبایلم زنگ خورد مامان جیمین بود
+الو سلام
م/ج:سلام دخترم ببخشید مزاحم شدم گفتم شاید جیمین حالش خوب نباشه بخواد جواب بده.
+نه مشکلی نیست دکتر داره بخیه هاشو میکشه
م/ج:اهان.خب ما به خاطر شرکت مجبوریم بریم لاس وگاس فردا ساعت پنج صبح پروازمونه و میخواستیم امروز ساعت شیش بیایم جیمین رو ببینیم.
+اهان باشه میبینمتون
م/ج:همینطور
جک از اتاق اومد بیرون و گفت
جک:تموم شد.
+ممنونم جک
جک:خواهش میکنم کاری نکردم
رفتم توی اتاق و رو به جیمین گفتم
+خوبی؟
-اهوم حالم خوبه
+درد که نداری؟
-نه بابا درد خر کیه
+(خنده)یچی بگم خوشحال شی؟
-بگو.
+مامان بابات امروز میان اینجا چون فردا باید برن لاس وگاس
-اهان خوبه چه ساعتی؟
+شیش
-اووو
+چرا دپ شدی یهو؟
-هیچی چون دوباره دارن میرن لاس وگاس و شاید این بار دیگه بر نگردن
+چرا؟
-چون شرکتی که اونجا داریم کاراش خیلی بیشتره تا اینجا.اینجارو قرار شده که بنجامین کنم
+عااا
-خب از اون جایی که مامان بابام میرن لاس وگاس و برنمیگردن متونی خونه ی من بمونی چطوره؟
+مشکلی نداری؟
-نه
+باشه پس...
-میشه که یه لیوان اب بهم بدی؟
+باشه
لیوانی که روی میز کنار اتاق گذاشته بود رو برداشتم واز بطری ای که نارش گذاشته بود اب ریختم توش و دادمش به جیمین
+بیا.
-ممنون.میتونیم بریم بیرون یکم قدم بزنیم؟
+اره حتما. دکتر بهت گفت که مشکلی نداره که راه بری؟
-اهوم گفت میتونم کارای روزانم رو هم انجام بدم
+خب پس پاشو بریم
از روی تخت اومد پایین باهم از اتاق خارج شدیم و رفتیم توی حیاط یکم راه رفتیم و روی یکی از نمیکت ها نشستیم.یکم که گذشت دستش رو از پشت رسوند به بازوم و منو کشیدم سمت خودش و بغلم کرد.سرم رو گذاشتم روی شونش و نفس عمیقی کشیدم و گفتم
+لعنتی...این احساس امنیت و ارامشی که پیش تو دارم رو پیش هیچ کس ندارم چطوریه؟
-منم نمیدونم ول اگه فهمیدی به منم بگو...نونا:) (اگه یادتون بیاد ا/ت از جیمین بزرگتره)
+(خنده)
-تو چطور دل تنگ خانوادت نمیشی.یک هفتس که ندیدیشون.
+بعضی وقتا ادما اونقدری کمرنگ مشن که خیلی کم دل نتگشوون میشی
-ولی خانوادت که خیلی خوبن
+نه.نه منظورم این نیست منظورم اینه که بعضی وقتا اسیب روحی که میبینی جاش میمونه.من توی دوران نوجوونیم با خانودام مشکل داشتم به شدت هم مشکل داشتم و خب از اون موقع علاقم نسبت بهشون کم شد ولی خب دوستشون دارم.اما دلتنگ نمیشم هیچ وقت
-اوه پس اینطوریه.
+اهوم
@خب دیگه کیکو و قاچ کنیم بخوریم
-باشه
منو جین کیک رو قاچ کردیم و به همشون دادیم خودمون هم خوردیم
-گایز واقعا ممنونم.جبران میکنم
=کاری نکردیم وظیفه مون بود
*پرش زمانی یک روز قبل از مرخصی*
امروز باید بخیه های جیمین رو میکشیدن من توی راه رو وایساده بودم و داشتم به مراجعم مشاوره میدادم چند مین که گذشت تماس رو قطع کردم و روی یکی از صندلی های توی راهرو نشستم.دوباره مبایلم زنگ خورد مامان جیمین بود
+الو سلام
م/ج:سلام دخترم ببخشید مزاحم شدم گفتم شاید جیمین حالش خوب نباشه بخواد جواب بده.
+نه مشکلی نیست دکتر داره بخیه هاشو میکشه
م/ج:اهان.خب ما به خاطر شرکت مجبوریم بریم لاس وگاس فردا ساعت پنج صبح پروازمونه و میخواستیم امروز ساعت شیش بیایم جیمین رو ببینیم.
+اهان باشه میبینمتون
م/ج:همینطور
جک از اتاق اومد بیرون و گفت
جک:تموم شد.
+ممنونم جک
جک:خواهش میکنم کاری نکردم
رفتم توی اتاق و رو به جیمین گفتم
+خوبی؟
-اهوم حالم خوبه
+درد که نداری؟
-نه بابا درد خر کیه
+(خنده)یچی بگم خوشحال شی؟
-بگو.
+مامان بابات امروز میان اینجا چون فردا باید برن لاس وگاس
-اهان خوبه چه ساعتی؟
+شیش
-اووو
+چرا دپ شدی یهو؟
-هیچی چون دوباره دارن میرن لاس وگاس و شاید این بار دیگه بر نگردن
+چرا؟
-چون شرکتی که اونجا داریم کاراش خیلی بیشتره تا اینجا.اینجارو قرار شده که بنجامین کنم
+عااا
-خب از اون جایی که مامان بابام میرن لاس وگاس و برنمیگردن متونی خونه ی من بمونی چطوره؟
+مشکلی نداری؟
-نه
+باشه پس...
-میشه که یه لیوان اب بهم بدی؟
+باشه
لیوانی که روی میز کنار اتاق گذاشته بود رو برداشتم واز بطری ای که نارش گذاشته بود اب ریختم توش و دادمش به جیمین
+بیا.
-ممنون.میتونیم بریم بیرون یکم قدم بزنیم؟
+اره حتما. دکتر بهت گفت که مشکلی نداره که راه بری؟
-اهوم گفت میتونم کارای روزانم رو هم انجام بدم
+خب پس پاشو بریم
از روی تخت اومد پایین باهم از اتاق خارج شدیم و رفتیم توی حیاط یکم راه رفتیم و روی یکی از نمیکت ها نشستیم.یکم که گذشت دستش رو از پشت رسوند به بازوم و منو کشیدم سمت خودش و بغلم کرد.سرم رو گذاشتم روی شونش و نفس عمیقی کشیدم و گفتم
+لعنتی...این احساس امنیت و ارامشی که پیش تو دارم رو پیش هیچ کس ندارم چطوریه؟
-منم نمیدونم ول اگه فهمیدی به منم بگو...نونا:) (اگه یادتون بیاد ا/ت از جیمین بزرگتره)
+(خنده)
-تو چطور دل تنگ خانوادت نمیشی.یک هفتس که ندیدیشون.
+بعضی وقتا ادما اونقدری کمرنگ مشن که خیلی کم دل نتگشوون میشی
-ولی خانوادت که خیلی خوبن
+نه.نه منظورم این نیست منظورم اینه که بعضی وقتا اسیب روحی که میبینی جاش میمونه.من توی دوران نوجوونیم با خانودام مشکل داشتم به شدت هم مشکل داشتم و خب از اون موقع علاقم نسبت بهشون کم شد ولی خب دوستشون دارم.اما دلتنگ نمیشم هیچ وقت
-اوه پس اینطوریه.
+اهوم
۷.۷k
۱۵ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.