*please stey well*PT29
*پرش زمانی*
ساعت شیش بود.الاناست که مامان بابای جیمین برسن. روی مبل نسشته بودم و داشتم مبایلمو چک میکردم براین هم داشت لیریک اهنگ جدیدش رو مینوشت.
یهو در باز شد مامان بابای جیمین بودن
م/ج:سلام
-او سلاممم
پ/ج:سلام
از جام بلند شدم و تعضیمی کردم و سلام کردم
+سلام
م/ج:سلام دخترم.ببخشید بتو زحمت افتادی قرار بود فقط مشاورش باشی ولی خب.
-اممم مامان.
م/ج:بله
-جیوون بهتون چیزی نگفته؟
م/ج:نه چیزی باید میگفته؟
-یعنی نگفته منو ا/ت باهم قرار میزاریم؟اصلا اون نگفته باشه خبرارو نشنیدین
پ/ج:پسرم ونقدی سرمون شلوغ بود که خبرارو بشنویم.
م/ج:یعنی شما دوتا الان باهم قرار میزارین
-اهوم
م/ج:حالا دختر خالتو چی بگم
-الکسارو میگی؟
م/ج:اوهوم
-چی باید بگی؟
م/ج:که تو قرار میزاری اخه من و خالت توافق کرده بودیم شماها باهم ازدواج کنید
-جانم.مامان شما که اینجوری نبودین.
پ/ج:عزیزم من که بهت گفتم نکن گوش نکردی.(رو به مامان جیمین)
م/ج:اخه گفتم ما میریم یکی رو داشته باشی.
-من.من که رفیقامو دارم جیوونو دارم ا/تو دارم
م/ج:ببخشید.
-مشکلی نیست.خودم درستش میکنم
به بابای جیمین یه نگاه کردم لبخندی زدم .متقابلا بهم لبخند زد.موهامو پشت گشم زدم و گفتم
+جیمین بهم گفت که الان که برین لاس وگاس اونجا موندگارین درسته؟
پ/ج:اره به خاطر کارای زیادی که داره.
+خوبه
تا حدود یک ساعت اینجا بودن و بعدش رفتن که جیمین رو به من گفت
-وایییی چطوریه اخه مامان من که اینجوری نبود
+الان مطمئنی دخترخالت خبرارو نشنیده
-به خاطر امتحاناش نمیتونه خیلی مبایلشو چک کنه.ولی شرط میبندم که فرداشب دعوتمون میکنن برای شام بخدا همیشه همینه.
+(خنده)
*پرش زمانی فردا صبح*
بیدار شدم لباسامو عوض کردم و کارام رو کردم بعدشم براین رو بیدار کردم وسایلامونو جمع کردم اونم لباساشو عوض کرد از بیمارستان رفتیم بیرون که جک رو دیدیم ازش تشکر کردیم و رفتیم سوار ماشین شدیم ماشینو روشن کردم و حرکت کردیم سمت خونه رسیدیم و رفتیم توی خونه و وسایلامون رو گذاشتیم لباسامون رو عوض کردیم و هردوتامون توی اتاقامون رو تختامون ولو شدیم.
*جمین ویو*
روی تختم دراز کشیدم دلم براش تنگ شده بود.نفس عمیقی کشیدم که مبایلم زنگ خورد.به صفحه ی مبایل نگاه کردم درست همونجوری که حدس میزدم خالم بود
-سلام خاله جون
خ/ج:سلام جیمینم خوب.وقتی شندم تصادف کردی خیلی ناراحت شدم.مامانت گفت امروز مرخص میشی گفتم شب دعوتت کنم خونمون.
-ممنون مزاحم نمی...
خ/ج:خب دیگه شب ساعت هفت میبینمت
-عه فقط یچیزی.
خ/ج:بگو
-میتونم یکی از دوستام هم رو بیارم
خ/ج:اعضای گروهتون؟
-نه نه یکی دیگه از دوستام
خ/ب:حتما میتونی بیاریش به جیوون هم بگو
-فک نکنم بتونه بیاد ولی بهش میگم .بازم ممنون
خ/ج:میبینمت
-خداف
تلفن رو قطع کردم رفتم توی اتاق ا/ت
+کی بود؟
-پیشبینیم درست بود
+خالت بود
-اره.قرار شد که ساعت هفت باهم بریم
+بهشون گفتی!!
-نه. گفتم یکی از دوستام.الکسا دختر منطقی ای هست مطمئنم قبول میکنه
+اهان اوکی.خب من میرم دوش بگیرم
-باش منم دارم میرم دوش بگیرم(نکته:اتاقای خونه متسر هستش)
+اوک(خنده)
رفتم توی اتاقم.موهام خیلی خیلی چرب شده بود اونقدری که وقتی دست میکشیدم بینشون سرم درد میگرفت.یه دست لباس برای خودم گذاشتم روی تخت و رفتم ت حمام لباسامو دراوردم و انداختمشون توی سبد لباسا دوش اب رو باز کردم سمت اب سرد با برخورد قطرات اب روی پوستم تنم مورمور میشد ولی لذت بخش بود چشمام رو بستم و چنددقیقه زیر دوش وایسادم...
ساعت شیش بود.الاناست که مامان بابای جیمین برسن. روی مبل نسشته بودم و داشتم مبایلمو چک میکردم براین هم داشت لیریک اهنگ جدیدش رو مینوشت.
یهو در باز شد مامان بابای جیمین بودن
م/ج:سلام
-او سلاممم
پ/ج:سلام
از جام بلند شدم و تعضیمی کردم و سلام کردم
+سلام
م/ج:سلام دخترم.ببخشید بتو زحمت افتادی قرار بود فقط مشاورش باشی ولی خب.
-اممم مامان.
م/ج:بله
-جیوون بهتون چیزی نگفته؟
م/ج:نه چیزی باید میگفته؟
-یعنی نگفته منو ا/ت باهم قرار میزاریم؟اصلا اون نگفته باشه خبرارو نشنیدین
پ/ج:پسرم ونقدی سرمون شلوغ بود که خبرارو بشنویم.
م/ج:یعنی شما دوتا الان باهم قرار میزارین
-اهوم
م/ج:حالا دختر خالتو چی بگم
-الکسارو میگی؟
م/ج:اوهوم
-چی باید بگی؟
م/ج:که تو قرار میزاری اخه من و خالت توافق کرده بودیم شماها باهم ازدواج کنید
-جانم.مامان شما که اینجوری نبودین.
پ/ج:عزیزم من که بهت گفتم نکن گوش نکردی.(رو به مامان جیمین)
م/ج:اخه گفتم ما میریم یکی رو داشته باشی.
-من.من که رفیقامو دارم جیوونو دارم ا/تو دارم
م/ج:ببخشید.
-مشکلی نیست.خودم درستش میکنم
به بابای جیمین یه نگاه کردم لبخندی زدم .متقابلا بهم لبخند زد.موهامو پشت گشم زدم و گفتم
+جیمین بهم گفت که الان که برین لاس وگاس اونجا موندگارین درسته؟
پ/ج:اره به خاطر کارای زیادی که داره.
+خوبه
تا حدود یک ساعت اینجا بودن و بعدش رفتن که جیمین رو به من گفت
-وایییی چطوریه اخه مامان من که اینجوری نبود
+الان مطمئنی دخترخالت خبرارو نشنیده
-به خاطر امتحاناش نمیتونه خیلی مبایلشو چک کنه.ولی شرط میبندم که فرداشب دعوتمون میکنن برای شام بخدا همیشه همینه.
+(خنده)
*پرش زمانی فردا صبح*
بیدار شدم لباسامو عوض کردم و کارام رو کردم بعدشم براین رو بیدار کردم وسایلامونو جمع کردم اونم لباساشو عوض کرد از بیمارستان رفتیم بیرون که جک رو دیدیم ازش تشکر کردیم و رفتیم سوار ماشین شدیم ماشینو روشن کردم و حرکت کردیم سمت خونه رسیدیم و رفتیم توی خونه و وسایلامون رو گذاشتیم لباسامون رو عوض کردیم و هردوتامون توی اتاقامون رو تختامون ولو شدیم.
*جمین ویو*
روی تختم دراز کشیدم دلم براش تنگ شده بود.نفس عمیقی کشیدم که مبایلم زنگ خورد.به صفحه ی مبایل نگاه کردم درست همونجوری که حدس میزدم خالم بود
-سلام خاله جون
خ/ج:سلام جیمینم خوب.وقتی شندم تصادف کردی خیلی ناراحت شدم.مامانت گفت امروز مرخص میشی گفتم شب دعوتت کنم خونمون.
-ممنون مزاحم نمی...
خ/ج:خب دیگه شب ساعت هفت میبینمت
-عه فقط یچیزی.
خ/ج:بگو
-میتونم یکی از دوستام هم رو بیارم
خ/ج:اعضای گروهتون؟
-نه نه یکی دیگه از دوستام
خ/ب:حتما میتونی بیاریش به جیوون هم بگو
-فک نکنم بتونه بیاد ولی بهش میگم .بازم ممنون
خ/ج:میبینمت
-خداف
تلفن رو قطع کردم رفتم توی اتاق ا/ت
+کی بود؟
-پیشبینیم درست بود
+خالت بود
-اره.قرار شد که ساعت هفت باهم بریم
+بهشون گفتی!!
-نه. گفتم یکی از دوستام.الکسا دختر منطقی ای هست مطمئنم قبول میکنه
+اهان اوکی.خب من میرم دوش بگیرم
-باش منم دارم میرم دوش بگیرم(نکته:اتاقای خونه متسر هستش)
+اوک(خنده)
رفتم توی اتاقم.موهام خیلی خیلی چرب شده بود اونقدری که وقتی دست میکشیدم بینشون سرم درد میگرفت.یه دست لباس برای خودم گذاشتم روی تخت و رفتم ت حمام لباسامو دراوردم و انداختمشون توی سبد لباسا دوش اب رو باز کردم سمت اب سرد با برخورد قطرات اب روی پوستم تنم مورمور میشد ولی لذت بخش بود چشمام رو بستم و چنددقیقه زیر دوش وایسادم...
۷.۲k
۱۵ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.