part

#part25
#طاها
ترانه و رها همزمان خم شدن سمت من و هردوتاشون کنار گوشم گفتن :
ترانه- یعنی خوشش اومده؟
رها- فکر کنم خوشش اومده!
سرم رو کشیدم عقب و پوکرفیس به هردوشون نگاه کردم و گفتم :
طاها- دو دقیقه اگر ساکت باشید معلوم‌میشه خوشش اومده یا نه.
هردوشون چپ چپ نگاهم کردن و چیزی نگفتن، هر دو دقیقه یک بار به ساعت‌ام نگاه می‌کردم و منتظر بودم زودتر ساعت دو بشه و نتیجه رو اعلام کنن.
نگاهی به رها و ترانه انداختم، رها از استرس زیاد داشت پوست لبش رو می‌کند ترانه هم با ناخنای دستش ور می‌رفت، پوفی کشیدم و از جام بلند شدم، صدای موبایلم بلند شد.
بدون نگاه کردن به اسم شخص جواب دادم :
طاها- بله؟
صدای سهیل درحالی که نفس نفس می‌زد اومد :
سهیل- طا...طاها، یه مشکلی پیش اومده.
استرس افتاد به جونم، عصبی گفتم :
طاها- باز چه گندی زدین؟!
سهیل- محموله جدید و داشتیم بار می‌زدیم که متوجه شدم داخل سوله بمب گذاشته بودن.
بهت زده خیره شدم به رو به روم و لب زدم :
طاها- چی؟!
سهیل- یه چیز بدتر هم اتفاق افتاده!
چشمام رو محکم رو هم فشار دادم و گفتم :
طاها- چیشده؟
سهیل- وقتی من فهمیدم داخل سوله بمب هست سریع از اونجا خارج شدم و فکر نمی‌کردم کسی داخل باشه ولی، رضا داخل بوده.
حس کردم قلبم تیر کشید، رضا بهترین رفیق من بود، حتی از شکیب و مبین هم به‌ همدیگه نزدیک تر بودیم!
آب دهنم رو قورت دادم و به سختی گفتم :
طاها- رضا، مگه قرار نبود امروز نیاد؟
سهیل- آره، ولی سر لج و لجبازی پاشد اومد.
نفس عمیقی کشیدم و آروم گفتم :
طاها- هرجور شده کسی که بمب گذاشته رو پیدا می‌کنی!
سهیل- اوکی.
بدون هیچ حرفی قطع کردم.
رها- خوبی؟
نگاهی بهش انداختم و فقط به تکون دادن سرم اکتفا کردم.
نشستم رو صندلی، بشدت اعصابم خورد بود دلم می‌خواست بزنم زیر گریه، از کلاس اول با رضا رفیق بودم تمام گند کاریام با رضا بود، هروقت من کار اشتباهی می‌کردم اون گردن می‌گرفت!
همیشه نگران من بود، درست مثل یه مادر بود که همیشه نگران بچه کم عقلشِ.
با صدای رحیمی از فکر خارج شدم.
رحیمی- تبریک می‌گم بهتون، پروژه‌تون عالی بود و خوشم اومد.
لبخند محوی زدم و گفتم :
طاها- بهتون گفته بودم می‌تونید به ما اعتماد کنید.
رحیمی- کی برای فیلمبرداری اقدام‌ می‌کنید؟
طاها- از شنبه.
رحیمی- خوبه، اما انگار شما خیلی خوشحال نشدید!
طاها- نه نه، متاسفانه الان خبر فوت یکی از دوستانم رو دادن و سر اون یکم ناراحتم.
رحیمی- متاسفم، خدا رحمتشون کنه.
طاها- ممنون.
بلاخره بعداز امضای قرداد از اونجا خارج شدیم، نشستم داخل ماشین و منتظر به رها و ترانه که داشتن دعوا می‌کردن که کی جلو بشینه نگاه کردم.
ترانه- من ازت بزرگترم.
رها- بزرگ بودن به عقل نه به سن.
ترانه- خیلی بی‌ادبی.
رها- نه که تو خیلی با ادبی...عه اونجا ببین اون رحیمی نیست داره دعوا می‌کنه؟
به محض اینکه ترانه سرش رو برگردوند رها سریع در ماشین رو باز کرد و نشست جلو و با نیش باز به ترانه که با حرص بهش نگاه می‌کرد نگاه کرد.
بی‌حوصله گفتم :
طاها- ترانه بشین دیگه کار دارم.
ترانه عصبی نشست داخل ماشین، ماشین رو روشن کردم و راه افتادم...
#عشق_پر_دردسر
دیدگاه ها (۰)

#part26#رهادر طول راه طاها اصلا حرف نمی‌زد مشخص بود خیلی نار...

#part27#طاهاساعت شیش و نیم بود و هنوز رها نیومده بود.فریال- ...

#part24#رهابی‌حوصله ولو شدم رو مبل و گفتم :رها- من دیگه توان...

ادامه پارت قبل ؛آنا- نامادریش و نمی‌گفتی دق میکردی؟!لبمو گزی...

کیوت ولی خشن پارت ۶کوک توی ذهنش : وقتی داشتم میومدم بیرون هم...

Part ¹²⁶ا.ت ویو:بعد از ¹⁷ ساعت پرواز طولانی بلاخره به آلمان ...

فرار من

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط