رمان ماهک پارت 102
#رمان_ماهک #پارت_102
ارش گفت چیشدی ماهک؟ حالت خوبه؟
سریع نقاب بیخیالی به صورتم زدم و گفتم آ آره خوبم چیزی نیس باشه برو به کارت برس، کی میری؟
آرش که انگار هنوز باورش نشده بود که حالم خوبه با شک نگاهی بهم کرد و گفت فردا صبح میرم.
سری تکون دادم و چیزی نگفتم و فقط خدا میدونست که چقد ناراحت شدم و چه سخت بود که نمیتونستم به روی خودم بیارم.
بغض سنگینی توی گلوم نشسته بود و با هرباری که ذره ای از قهوه رو میخوردم یه مقدار از بغضمو قورت میدادم.
سرم پایین بود که ترانه محکم دستشو کوبید به هم سه متر پریدم بالا دستمو روی قلبم گزاشتم و با ترس سرمو بالا اوردم که زد زیر خنده امیر و ارش هم خنده شون گرفته بود اما من انگار هرچقدر که تلاش میکردم خنده روی لبام نمیومد.
لبخند تصنعی زدم و گفتم دیوونه ای تو ترانه اونم خندید و گفت یه فکری به سرم زد سوالی نگاش کردم که گفت:
این سه روزی که آرش نیست تو میای خونه ما هم من از تنهایی در میام هم ارش خیالش راحته همم اینکه سمیرا خانوم از دست شما دوتا راحته و یه استراحتی میکنه بنده خدا.
برام مهم نبود کجا باشم اگر توی بهشت هم میبودم باز نبود ارش اذیتم میکرد ترانه که خوبه اگر عالم و ادم هم میومدن باز نمیتونستن جای ارشو بگیرن.
به ارش نگاهی کردم که اروم لب زد میخوای بری؟ شونه ای به نشونه ی بیخیالی تکون دادم اونم سری تکون داد و رو به ترانه گفت:
فکر خوبیه خیال منم از بابت ماهک راحته. پس، فردا صبح ماهکو میارم اونجا امیرعلی لبخندی زد و گفت قدمش بروی چشم. ترانه هم که حسابی ذوق زده شده بود و خوشالی میکرد.
دلم گرفته بود ترانه و امیرعلی خوشال بودن آرش دنبال کارش بود و این وسط فقط من بودم که حالم بد بود من بودم که عزا گرفته بودم توی دلم به خودم فش دادم که انقدر به ارش وابسته شدم.
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
ارش گفت چیشدی ماهک؟ حالت خوبه؟
سریع نقاب بیخیالی به صورتم زدم و گفتم آ آره خوبم چیزی نیس باشه برو به کارت برس، کی میری؟
آرش که انگار هنوز باورش نشده بود که حالم خوبه با شک نگاهی بهم کرد و گفت فردا صبح میرم.
سری تکون دادم و چیزی نگفتم و فقط خدا میدونست که چقد ناراحت شدم و چه سخت بود که نمیتونستم به روی خودم بیارم.
بغض سنگینی توی گلوم نشسته بود و با هرباری که ذره ای از قهوه رو میخوردم یه مقدار از بغضمو قورت میدادم.
سرم پایین بود که ترانه محکم دستشو کوبید به هم سه متر پریدم بالا دستمو روی قلبم گزاشتم و با ترس سرمو بالا اوردم که زد زیر خنده امیر و ارش هم خنده شون گرفته بود اما من انگار هرچقدر که تلاش میکردم خنده روی لبام نمیومد.
لبخند تصنعی زدم و گفتم دیوونه ای تو ترانه اونم خندید و گفت یه فکری به سرم زد سوالی نگاش کردم که گفت:
این سه روزی که آرش نیست تو میای خونه ما هم من از تنهایی در میام هم ارش خیالش راحته همم اینکه سمیرا خانوم از دست شما دوتا راحته و یه استراحتی میکنه بنده خدا.
برام مهم نبود کجا باشم اگر توی بهشت هم میبودم باز نبود ارش اذیتم میکرد ترانه که خوبه اگر عالم و ادم هم میومدن باز نمیتونستن جای ارشو بگیرن.
به ارش نگاهی کردم که اروم لب زد میخوای بری؟ شونه ای به نشونه ی بیخیالی تکون دادم اونم سری تکون داد و رو به ترانه گفت:
فکر خوبیه خیال منم از بابت ماهک راحته. پس، فردا صبح ماهکو میارم اونجا امیرعلی لبخندی زد و گفت قدمش بروی چشم. ترانه هم که حسابی ذوق زده شده بود و خوشالی میکرد.
دلم گرفته بود ترانه و امیرعلی خوشال بودن آرش دنبال کارش بود و این وسط فقط من بودم که حالم بد بود من بودم که عزا گرفته بودم توی دلم به خودم فش دادم که انقدر به ارش وابسته شدم.
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
۱۱.۸k
۱۷ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.