پارت273
#پارت273
شراره هم بدون هیچ حرفی اومد در رو باز کرد سوار شدیم و حرکت کرد ....
----------------------------------
دیشب مامان ارش بهم زنگ زد و گفت بیا خونه مون ، از کجا شمارمو گیر اورده خدا میدونه !!
با صدای راننده تاکسی که اعلام کرد رسیدیم به خودم اومدم بعد از اینکه کرایه رو حساب کردم از ماشین پیاده شدم
جلو عمارت بزرگ احتشام وایستادم زنگ خونه رو زدم نگهبان بعد از چند دقیقه در رو باز کرد ... وارد حیاط بزرگشون شدم که
حالا پوشیده از برف بود ، از سنگ فرشا عبور کردم و راه افتادم به سمت پله ها دونه دونه پله ها رو بالا رفتم اما با احتیاط چون لیز بود ...
جلو در اصلی وایستادم و زنگ رو فشردم خدمتکار در رو باز کرد بعد از سلام بهش وارد خونه شدم و با راهنماییش به سمت سالنی که قرار بود
خانوم احتشام بیینم رفتیم !!
خدمتکار : خانوم داخل پذیرایی منتظرتون هستند!
سرمو تکون دادم از دوتا پله ایی که اونجا بود پایین رفتم با دیدن زن شیک پوشی که پشت به من رو مبلای سلطنتی نشسته بود
پر استرس نفسمو بیرون دادم و قدم برداشتم سمتش انگار صدای کفشامو شنید که از جاش بلند شد ، تو مهمونی دیده بودمش
و باهاش اشنا شده بودم ولی نمیدونم چرا بازم استرس داشتم ...
مهسا : سلام خانوم خوب هستید ؟!
لبخند مهربونی زد و مبل رو دور زد و اومد رو به روم وایستاد نگاهی به سرتا پام انداخت:
سلام به روی ماهت خوش اومدی بیا بشین
و بعد به مبل دو نفر اشاره کرد سری تکون دادم و باهم رفتیم رو مبل نشستیم ..
کیفمو کنارم گذاشتم دستمو به مهربونی فشرد و گفت : خب عزیزم چی میل داری ؟!
مهسا : قهوه ...
بعد از اینکه به خدمتکار گفت دو قنجون قهوه بیاره اومد کنارم نشست :
خب کارا چطوره ؟! با آرش چیکارا میکنید ؟!
با اوردن اسم آرش اخمی کردم از اون روز دیگه ندیده بودمش انگار هر دو از هم فرار میکردیم
مهسا :همه چی خوبه ... شما چطورید ؟! حالتون بهتر شده ؟!
مادر آرش : اره عزیزم بهترم ... نگفتی با آرش چیکارا میکنید !!
پوفی کشیدم عجب گیری داده بود به آرش اخه من با این پسر مشنگش چیکار دارم اه
شراره هم بدون هیچ حرفی اومد در رو باز کرد سوار شدیم و حرکت کرد ....
----------------------------------
دیشب مامان ارش بهم زنگ زد و گفت بیا خونه مون ، از کجا شمارمو گیر اورده خدا میدونه !!
با صدای راننده تاکسی که اعلام کرد رسیدیم به خودم اومدم بعد از اینکه کرایه رو حساب کردم از ماشین پیاده شدم
جلو عمارت بزرگ احتشام وایستادم زنگ خونه رو زدم نگهبان بعد از چند دقیقه در رو باز کرد ... وارد حیاط بزرگشون شدم که
حالا پوشیده از برف بود ، از سنگ فرشا عبور کردم و راه افتادم به سمت پله ها دونه دونه پله ها رو بالا رفتم اما با احتیاط چون لیز بود ...
جلو در اصلی وایستادم و زنگ رو فشردم خدمتکار در رو باز کرد بعد از سلام بهش وارد خونه شدم و با راهنماییش به سمت سالنی که قرار بود
خانوم احتشام بیینم رفتیم !!
خدمتکار : خانوم داخل پذیرایی منتظرتون هستند!
سرمو تکون دادم از دوتا پله ایی که اونجا بود پایین رفتم با دیدن زن شیک پوشی که پشت به من رو مبلای سلطنتی نشسته بود
پر استرس نفسمو بیرون دادم و قدم برداشتم سمتش انگار صدای کفشامو شنید که از جاش بلند شد ، تو مهمونی دیده بودمش
و باهاش اشنا شده بودم ولی نمیدونم چرا بازم استرس داشتم ...
مهسا : سلام خانوم خوب هستید ؟!
لبخند مهربونی زد و مبل رو دور زد و اومد رو به روم وایستاد نگاهی به سرتا پام انداخت:
سلام به روی ماهت خوش اومدی بیا بشین
و بعد به مبل دو نفر اشاره کرد سری تکون دادم و باهم رفتیم رو مبل نشستیم ..
کیفمو کنارم گذاشتم دستمو به مهربونی فشرد و گفت : خب عزیزم چی میل داری ؟!
مهسا : قهوه ...
بعد از اینکه به خدمتکار گفت دو قنجون قهوه بیاره اومد کنارم نشست :
خب کارا چطوره ؟! با آرش چیکارا میکنید ؟!
با اوردن اسم آرش اخمی کردم از اون روز دیگه ندیده بودمش انگار هر دو از هم فرار میکردیم
مهسا :همه چی خوبه ... شما چطورید ؟! حالتون بهتر شده ؟!
مادر آرش : اره عزیزم بهترم ... نگفتی با آرش چیکارا میکنید !!
پوفی کشیدم عجب گیری داده بود به آرش اخه من با این پسر مشنگش چیکار دارم اه
۳.۷k
۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.