P8
اونا داشتن چیکار میکردن ؟
دوباره با صدای فریاد اون پسره ترسیدم و چند قدم عقب رفتم اون پسره ی عوضی با لبخند مسخره ای نگاهش میکرد . در حالی که دستم روی دهنم بود با چشمای گرد شدم نگاهشون میکردم ، طاقت دیدن این صحنه ها رو نداشتم برای همین چشمام رو بستم و سریع دویدم توی پرورشگاه و به سمت اتاق خودم دویدم که خانم کیم توی رهرو داد بلندی زد .
خانم کیم : ا/ت توی راهرو ندو
بی توجه بهش دویدم توی اتاق و در رو محکم پشت سرم بستم ، رفتم و از ترس پتو رو روی سرم کشیدم ، حقیقتش خیلی ترسیده بودم من تا حالا شب نرفته بودم حیاط پشت اونجا شب واقعا ترسناک و تاریکه ، دلم برای پسره سوخت ، آشغال عوضی اون خیلی سنگدل و بی رحمه چطور میتونست اینکارو بکنه ؟ با همه ی این فکرا درحالی که ترسیده بودم چشمام رو روی هم فشار دادم.
....
تقریبا دیگه موقعه مدرس رفتن بود ، به ساعت نگاه کردم ساعت 7:00 صبح رو نشون میداد ، کیفم رو برداشتم و از پرورشگاه اومدم بیرون ، رفتم و سوار ماشین شدم که به سمت مدرسه حرکت کردیم روزم رو با کلی افکار بهم ریخته شروع کرده بودم و اصلا نمیدونستم در اخر این روز چی انتظارم رو میکشه ، توی مدرسه اصلا حواسم به درس نبود ، تمام فکر و خیالم سمت دیشب بود و هی با خودم میگفتم چرا داشتن اینکارو میکردن ؟ تعجب کرده بودم و این تعجب خاصی که توی وجودم موج میزد کاملا از تو چهرم مشخص بود . همینطوری توی فکر بودم و به جای اینکه به تخته نگاه کنم به میز زل زده بودم و توی افکارم غرق بودم .
معلم : ا/ت
داشتم فکر میکردم اون ....
معلم : ا/ت (باداد)
قبل از اینکه فکرم رو کامل کنم بادادی که معلم زد رشته افکارم پاره شد ، سریع و خیلی هول از جام پاشدم که همه بچه ها با صدای بلند بهم خندیدن .
ا/ت : ب....بله اقا ؟
معلم : میتونی بهمون بگی این مسئله چجوری حل میشه ؟
ا/ت : خ....خ....خب اون
خیلی خجالت زده سرم رو پایین انداختم و گفتم : ببخشید اقا گوش ندادم
معلم : اون وقت چرا ؟
ا/ت : حواسم نبود معذرت میخوام
معلم : سر کلاس باید به درس گوش کنی نکه فکرت جای دیگه ای باشه ، حواست رو جمع کن
ا/ت : چشم
نگاهش رو ازم گرفت و به سمت تخته برگشت با برگشتنش نشستم سرجام و نفس عمیقی کشیدم ، دفترم رو باز کردم و شروع کردم به نوشتن ولی خودم خوب میدونستم حواسم جای دیگه ایه .
دوباره با صدای فریاد اون پسره ترسیدم و چند قدم عقب رفتم اون پسره ی عوضی با لبخند مسخره ای نگاهش میکرد . در حالی که دستم روی دهنم بود با چشمای گرد شدم نگاهشون میکردم ، طاقت دیدن این صحنه ها رو نداشتم برای همین چشمام رو بستم و سریع دویدم توی پرورشگاه و به سمت اتاق خودم دویدم که خانم کیم توی رهرو داد بلندی زد .
خانم کیم : ا/ت توی راهرو ندو
بی توجه بهش دویدم توی اتاق و در رو محکم پشت سرم بستم ، رفتم و از ترس پتو رو روی سرم کشیدم ، حقیقتش خیلی ترسیده بودم من تا حالا شب نرفته بودم حیاط پشت اونجا شب واقعا ترسناک و تاریکه ، دلم برای پسره سوخت ، آشغال عوضی اون خیلی سنگدل و بی رحمه چطور میتونست اینکارو بکنه ؟ با همه ی این فکرا درحالی که ترسیده بودم چشمام رو روی هم فشار دادم.
....
تقریبا دیگه موقعه مدرس رفتن بود ، به ساعت نگاه کردم ساعت 7:00 صبح رو نشون میداد ، کیفم رو برداشتم و از پرورشگاه اومدم بیرون ، رفتم و سوار ماشین شدم که به سمت مدرسه حرکت کردیم روزم رو با کلی افکار بهم ریخته شروع کرده بودم و اصلا نمیدونستم در اخر این روز چی انتظارم رو میکشه ، توی مدرسه اصلا حواسم به درس نبود ، تمام فکر و خیالم سمت دیشب بود و هی با خودم میگفتم چرا داشتن اینکارو میکردن ؟ تعجب کرده بودم و این تعجب خاصی که توی وجودم موج میزد کاملا از تو چهرم مشخص بود . همینطوری توی فکر بودم و به جای اینکه به تخته نگاه کنم به میز زل زده بودم و توی افکارم غرق بودم .
معلم : ا/ت
داشتم فکر میکردم اون ....
معلم : ا/ت (باداد)
قبل از اینکه فکرم رو کامل کنم بادادی که معلم زد رشته افکارم پاره شد ، سریع و خیلی هول از جام پاشدم که همه بچه ها با صدای بلند بهم خندیدن .
ا/ت : ب....بله اقا ؟
معلم : میتونی بهمون بگی این مسئله چجوری حل میشه ؟
ا/ت : خ....خ....خب اون
خیلی خجالت زده سرم رو پایین انداختم و گفتم : ببخشید اقا گوش ندادم
معلم : اون وقت چرا ؟
ا/ت : حواسم نبود معذرت میخوام
معلم : سر کلاس باید به درس گوش کنی نکه فکرت جای دیگه ای باشه ، حواست رو جمع کن
ا/ت : چشم
نگاهش رو ازم گرفت و به سمت تخته برگشت با برگشتنش نشستم سرجام و نفس عمیقی کشیدم ، دفترم رو باز کردم و شروع کردم به نوشتن ولی خودم خوب میدونستم حواسم جای دیگه ایه .
۵.۲k
۲۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.