رمان فیک‹دریایی جادویی›🌊 𔘓
رمان فیک‹دریایی جادویی›🌊𔘓
پارت¹⁰
𖧷┅┄┅┄┄┅𔘓┅┄┄┅┄┅𖧷
جیهوپ: اخه..اینجوری که نمیشه..
زنگ میزنم یان سه، اون شاید بلد باشه.
خدایا، بعد مدت ها به ارزوم رسیدم، نمیخوای یه زره مهربونی نشون بدی؟
ولی، واقعا جای تعجب داره، اخه چطوری در بسته شده؟
بسته لیمو رو کجا گذاشتم؟
بالای کمد دیواری بسته لیمو بود، ولی دستم نمیرسید.
لعنت به قد کوتاه.البته قدم خیلی کوتاه نبود.
میپریدم ولی حتی نوک انگشتمم بهش نمیرسید. صندلی میز آرایشمو برداشتم و بردم توی اتاق.
رفتم سرش و بالاخره لیمو رو برداشتم.
اما پایه صندلی لق میزد.
یا خدا نیفتممممم.
ولی اخرش تکون خورد و افتادم..
منتظر بودم بیفتم و یه جاییم درد کنه اما برعکس..
توی یه جای نرم فرو رفتم..
جیهوپ..
کمرمو گرفته بود..
جیغغغغغاطتوسمثیدزذزتیددیذسدذیدصث..
توی دلم عروسی بوددددد.
جیهوپ: حالت خوبه..نوران؟
اسممو طوری صدا زد که مردممم..
بسه نوران.خودتو جمع جور کن، ابروم رفت.
سریع خودمو درست کردم و گفتم:اره..ممنون.
جیهوپ: تو که میدونستی دستت نمیرسه، به من میگفتی.
اخه خوشگل، من خجالتی چطوری بیام ازت بخوام.
من: گفتم توی دردسر نندازمتون..
خندید.
خدایاااا الانننن سکتههه میزنممممم.
سریع خودمو پرت کردم داخل آشپزخونه. اگه اینجوری پیش بره که من زنده نمیمونممم.
لیمو رو ریختم داخل غذا و همش زدم.
جیهوپ: چند سالته؟
من: هاا..؟ ۲۵سالمه.
جیهوپ: رشتت..هنره؟
من: اره..عاشق هنرم..از اولم فقط توی طراحی کردن استعداد داشتم.
جیهوپ: البته..توی پزشکی هم استعداد داری..من جونمو مدیون توعم.
لبخندی زدم.
من: پدر و مادرم پزشکن، یه برادر بزرگتر هم دارم که ازدواج کرده و وکیله، پزشکی رو از اونا یاد گرفتم.
پارت¹⁰
𖧷┅┄┅┄┄┅𔘓┅┄┄┅┄┅𖧷
جیهوپ: اخه..اینجوری که نمیشه..
زنگ میزنم یان سه، اون شاید بلد باشه.
خدایا، بعد مدت ها به ارزوم رسیدم، نمیخوای یه زره مهربونی نشون بدی؟
ولی، واقعا جای تعجب داره، اخه چطوری در بسته شده؟
بسته لیمو رو کجا گذاشتم؟
بالای کمد دیواری بسته لیمو بود، ولی دستم نمیرسید.
لعنت به قد کوتاه.البته قدم خیلی کوتاه نبود.
میپریدم ولی حتی نوک انگشتمم بهش نمیرسید. صندلی میز آرایشمو برداشتم و بردم توی اتاق.
رفتم سرش و بالاخره لیمو رو برداشتم.
اما پایه صندلی لق میزد.
یا خدا نیفتممممم.
ولی اخرش تکون خورد و افتادم..
منتظر بودم بیفتم و یه جاییم درد کنه اما برعکس..
توی یه جای نرم فرو رفتم..
جیهوپ..
کمرمو گرفته بود..
جیغغغغغاطتوسمثیدزذزتیددیذسدذیدصث..
توی دلم عروسی بوددددد.
جیهوپ: حالت خوبه..نوران؟
اسممو طوری صدا زد که مردممم..
بسه نوران.خودتو جمع جور کن، ابروم رفت.
سریع خودمو درست کردم و گفتم:اره..ممنون.
جیهوپ: تو که میدونستی دستت نمیرسه، به من میگفتی.
اخه خوشگل، من خجالتی چطوری بیام ازت بخوام.
من: گفتم توی دردسر نندازمتون..
خندید.
خدایاااا الانننن سکتههه میزنممممم.
سریع خودمو پرت کردم داخل آشپزخونه. اگه اینجوری پیش بره که من زنده نمیمونممم.
لیمو رو ریختم داخل غذا و همش زدم.
جیهوپ: چند سالته؟
من: هاا..؟ ۲۵سالمه.
جیهوپ: رشتت..هنره؟
من: اره..عاشق هنرم..از اولم فقط توی طراحی کردن استعداد داشتم.
جیهوپ: البته..توی پزشکی هم استعداد داری..من جونمو مدیون توعم.
لبخندی زدم.
من: پدر و مادرم پزشکن، یه برادر بزرگتر هم دارم که ازدواج کرده و وکیله، پزشکی رو از اونا یاد گرفتم.
۲.۵k
۰۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.