وقتی تو مهمونی خانوادگی پسرخالت میبوستت(درخواستی)
علامت ها
ا.ت_
کای+
خالت=
پسرخالت٪
.
.
.
لباساتو پوشیده بودی و آماده بودی تا برین خونه خالت مهمونی…کای دلش نمیخواست به اون مهمونی بیاد اما به اصرار های تو راضی شد
داشتی تو اینه به خودت نگاه میکردی که در اتاق باز شد..کای بود
نکاهتو دادی بهش و با لبخند به همدیگه نگاه میکردین
کای به لباسات نگاهی انداخت و گفت
کای لبخندش رو از لبش برداشت و با جدیت بهت گفت
+بنظرت زیادی باز نیست؟
ناراحت شدی و گفتی
_تو مگه نگفتی میزاری هرچی دلم خواست بپوشم؟
+شوخی کردم…با اینکه میدونم اون مرتیکه احمق روت چشم داره بازم روی اینکه چی بپوشی حساس نیستم..بلاخره من که نباید نیستم انتخاب کنم چی بپوشی(لبخند)
رفتی سمتش و با یکی از دستات دستشو گرفتی و اون یکی دستت رو روی شونش گذاشتی
_دوستت دارم(لبخند)
لبت رو بوسید و گفت
+من بیشتر ملکه زندگیم(لبخند)
بعد از چندثانیه نگاه کردن بهم با لبخند گفتی
_دیگه بسه…بیا بریم
+بریم
دستتو و گرفت و رفتین سمت در خروجی خونتون و از خونتون خارج شدین ، در رو کلید کردین و رفتین سمت ماشین
کای در ماشین رو باز کرد و گفت
+بفرمایید داخل پرنسس
رفتی داخل ماشین نشستی و با خنده گفتی
_مگه ملکه نبودم؟(خنده)
+اوه راست میگیا…یادم رفت
_اشکال نداره(خنده)
و در ماشین رو بست ، خودش هم سوار ماشین شد
+بریم؟
_بریم
به سمت خونه خالت حرکت کردین
(نیم ساعت بعد)
بعد از نیم ساعت رسیدین ، از ماشین پیاده شدین و سمت در خونه ی خالت رفتین
زنگ در رو زدین ، خالت سریع در رو باز کرد
=سلام ا.ت(لبخند)
=سلام پسرم(لبخند)
_+سلام خاله(لبخند)
=بیاین داخل(لبخند)
رفتین داخل خونه…خالت رفته بود داخل اشپزخونه تا براتون شربت البالویی که از قبل درست کرده بود تو لیوان بریزه
+دوک هوان(پسرخالت) خونه نیست؟
=نه…جدیدا خیلی میره بیرون ، الان رفته پیش دوستاش
کای از درون ذوق کرد
+اها(لبخند)
نشستین روی مبل و خالت شربت ها رو براتون آورد
=بخورید
_ممنون خاله…چرا انقدر زحمت کشیدین؟
=زحمت چیه؟ حالا یه شربت آلبالوهه دیگه
_(لبخند)
به کای نگاه کرد و گفت
=خبری از بچه نیست؟
+منظورتون چیه؟
=بچه دیگه ، حاملش نکردی؟(فامیلای ما وقتی یکی تازه ازدواج میکنه)
کای خجالت کشید و با خنده سرشو انداخت پایین
=خب حالا خجالت نکش شربتت رو بخور
شربتتون رو خوردین و بعد از 56 دقیقه صحبت کردن خالت میز شام رو پهن کرد تا شام بخورین
بعد اینکه شام رو خوردین دوباره روی مبل نشستین و به صحبت های خالت گوش میدادین که در خونه باز شد…دوک هوان بود
از روی مبل بلند شدی و بهش سلام کردی
معلوم بود مست بود..وقتی اومد خونه بوی الکل وقتی اومده بود کل خونه رو کرفته بود
_سلام(لبخند)
اما کای خیلی سرد فقط نگاهش کرد و گفت
+سلام(سرد)
٪چقدر جذاب شدی ا.ت(لبخند)
_ممنونم(لبخند)
کای خیلی یواشکی زد به پات که بشینی…نشستی
دوک هوان دقیقا اومد پیش تو نشست و دستاش رو گذاشت دور گردنت
کای خیلی عصبی داشت نگاهش میکرد اما دوک هوان ذره ای اهمیت نمیداد
٪خیلی جذابی ا.ت…نمیتونم در برابرت دووم بیارم(لبخند)
و بوسیدت…کای اومد سمتش یقش رو گرفت و پرتش کرد زمین و بهش مشت میزد
هم تو هم خالت از روی مبل بلند شدین و پیششون وایستادید
=پسرم لطفا بس کن…مست بود بی عقلی کرد(نگران)
کای دست از زدنش برداشت ، به خالت نگاه کرد و گفت
+میخوام بهش بفهمونم دیگه نباید بی عقلی کنه
_کای
+هیس ا.ت..بزار کارمو بکنم
و دوباره به زدن دوک هوان ادامه داد
بعد از چند دقیقه دوک هوان رو ول کرد و از روش بلند شد
+ببین مرتیکه ی احمق
+بار آخرت باشه به چیزی که ماله منه دست میزنی..فهمیدی؟
٪(سکوت)
+فهمیدی؟(داد)
٪آ..آره فهمیدم
+خوبه
+خداحافظ خاله..ا.ت بیا بریم
و از خونه خالت رفتین بیرون ، سوار ماشین شدین
وسطای راه بودین که تو گریت گرفت…کای وقتی فهمید داری گریه میکنی ماشین رونگه داشت
+چی شده ا.ت؟
_هق..تقصیر من نبود(گریه)
بغلت کرد گفت
+کی گفت تقصیر توعه؟
_هق قول میدم دیگه هیچوقت..هق هیچوقت دیگه لباس باز نپوشم(گریه)
تورو از بغلش در آورد و گفت
+اینکه لباس چی بپوشی به کسی جز خودت مربوط نمیشه…اون بخاطر لباست اونجوری نکرد اون از بی شعوری خودش اینجوری کرد
_تو الان از دست من هق ناراحت نیستی؟(گریه)
+نه…دلیلی وجود نداره که ازت ناراحت باشم!
اشکاتو با دستاش پاک کرد و با لبخند گفت
+دیگه بخاطر این چیزای بی ارزش گریه نکن..دیدی که خودم حسابشو رسیدم(لبخند)
_خوشحالم که تورو دارم(لبخند)
(پایان)
#تی_اکس_تی
#سوبین
#یونجون
#بومگیو
#تهیون
#هیونینگ_کای
#تکپارتی
#چندپارتی
#وانشات
#سناریو
#تصورکن
#فیک
#فیکشن
ا.ت_
کای+
خالت=
پسرخالت٪
.
.
.
لباساتو پوشیده بودی و آماده بودی تا برین خونه خالت مهمونی…کای دلش نمیخواست به اون مهمونی بیاد اما به اصرار های تو راضی شد
داشتی تو اینه به خودت نگاه میکردی که در اتاق باز شد..کای بود
نکاهتو دادی بهش و با لبخند به همدیگه نگاه میکردین
کای به لباسات نگاهی انداخت و گفت
کای لبخندش رو از لبش برداشت و با جدیت بهت گفت
+بنظرت زیادی باز نیست؟
ناراحت شدی و گفتی
_تو مگه نگفتی میزاری هرچی دلم خواست بپوشم؟
+شوخی کردم…با اینکه میدونم اون مرتیکه احمق روت چشم داره بازم روی اینکه چی بپوشی حساس نیستم..بلاخره من که نباید نیستم انتخاب کنم چی بپوشی(لبخند)
رفتی سمتش و با یکی از دستات دستشو گرفتی و اون یکی دستت رو روی شونش گذاشتی
_دوستت دارم(لبخند)
لبت رو بوسید و گفت
+من بیشتر ملکه زندگیم(لبخند)
بعد از چندثانیه نگاه کردن بهم با لبخند گفتی
_دیگه بسه…بیا بریم
+بریم
دستتو و گرفت و رفتین سمت در خروجی خونتون و از خونتون خارج شدین ، در رو کلید کردین و رفتین سمت ماشین
کای در ماشین رو باز کرد و گفت
+بفرمایید داخل پرنسس
رفتی داخل ماشین نشستی و با خنده گفتی
_مگه ملکه نبودم؟(خنده)
+اوه راست میگیا…یادم رفت
_اشکال نداره(خنده)
و در ماشین رو بست ، خودش هم سوار ماشین شد
+بریم؟
_بریم
به سمت خونه خالت حرکت کردین
(نیم ساعت بعد)
بعد از نیم ساعت رسیدین ، از ماشین پیاده شدین و سمت در خونه ی خالت رفتین
زنگ در رو زدین ، خالت سریع در رو باز کرد
=سلام ا.ت(لبخند)
=سلام پسرم(لبخند)
_+سلام خاله(لبخند)
=بیاین داخل(لبخند)
رفتین داخل خونه…خالت رفته بود داخل اشپزخونه تا براتون شربت البالویی که از قبل درست کرده بود تو لیوان بریزه
+دوک هوان(پسرخالت) خونه نیست؟
=نه…جدیدا خیلی میره بیرون ، الان رفته پیش دوستاش
کای از درون ذوق کرد
+اها(لبخند)
نشستین روی مبل و خالت شربت ها رو براتون آورد
=بخورید
_ممنون خاله…چرا انقدر زحمت کشیدین؟
=زحمت چیه؟ حالا یه شربت آلبالوهه دیگه
_(لبخند)
به کای نگاه کرد و گفت
=خبری از بچه نیست؟
+منظورتون چیه؟
=بچه دیگه ، حاملش نکردی؟(فامیلای ما وقتی یکی تازه ازدواج میکنه)
کای خجالت کشید و با خنده سرشو انداخت پایین
=خب حالا خجالت نکش شربتت رو بخور
شربتتون رو خوردین و بعد از 56 دقیقه صحبت کردن خالت میز شام رو پهن کرد تا شام بخورین
بعد اینکه شام رو خوردین دوباره روی مبل نشستین و به صحبت های خالت گوش میدادین که در خونه باز شد…دوک هوان بود
از روی مبل بلند شدی و بهش سلام کردی
معلوم بود مست بود..وقتی اومد خونه بوی الکل وقتی اومده بود کل خونه رو کرفته بود
_سلام(لبخند)
اما کای خیلی سرد فقط نگاهش کرد و گفت
+سلام(سرد)
٪چقدر جذاب شدی ا.ت(لبخند)
_ممنونم(لبخند)
کای خیلی یواشکی زد به پات که بشینی…نشستی
دوک هوان دقیقا اومد پیش تو نشست و دستاش رو گذاشت دور گردنت
کای خیلی عصبی داشت نگاهش میکرد اما دوک هوان ذره ای اهمیت نمیداد
٪خیلی جذابی ا.ت…نمیتونم در برابرت دووم بیارم(لبخند)
و بوسیدت…کای اومد سمتش یقش رو گرفت و پرتش کرد زمین و بهش مشت میزد
هم تو هم خالت از روی مبل بلند شدین و پیششون وایستادید
=پسرم لطفا بس کن…مست بود بی عقلی کرد(نگران)
کای دست از زدنش برداشت ، به خالت نگاه کرد و گفت
+میخوام بهش بفهمونم دیگه نباید بی عقلی کنه
_کای
+هیس ا.ت..بزار کارمو بکنم
و دوباره به زدن دوک هوان ادامه داد
بعد از چند دقیقه دوک هوان رو ول کرد و از روش بلند شد
+ببین مرتیکه ی احمق
+بار آخرت باشه به چیزی که ماله منه دست میزنی..فهمیدی؟
٪(سکوت)
+فهمیدی؟(داد)
٪آ..آره فهمیدم
+خوبه
+خداحافظ خاله..ا.ت بیا بریم
و از خونه خالت رفتین بیرون ، سوار ماشین شدین
وسطای راه بودین که تو گریت گرفت…کای وقتی فهمید داری گریه میکنی ماشین رونگه داشت
+چی شده ا.ت؟
_هق..تقصیر من نبود(گریه)
بغلت کرد گفت
+کی گفت تقصیر توعه؟
_هق قول میدم دیگه هیچوقت..هق هیچوقت دیگه لباس باز نپوشم(گریه)
تورو از بغلش در آورد و گفت
+اینکه لباس چی بپوشی به کسی جز خودت مربوط نمیشه…اون بخاطر لباست اونجوری نکرد اون از بی شعوری خودش اینجوری کرد
_تو الان از دست من هق ناراحت نیستی؟(گریه)
+نه…دلیلی وجود نداره که ازت ناراحت باشم!
اشکاتو با دستاش پاک کرد و با لبخند گفت
+دیگه بخاطر این چیزای بی ارزش گریه نکن..دیدی که خودم حسابشو رسیدم(لبخند)
_خوشحالم که تورو دارم(لبخند)
(پایان)
#تی_اکس_تی
#سوبین
#یونجون
#بومگیو
#تهیون
#هیونینگ_کای
#تکپارتی
#چندپارتی
#وانشات
#سناریو
#تصورکن
#فیک
#فیکشن
۲۱.۹k
۱۹ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.