وقتی میرین مسافرت(درخواستی)
علامت ها
ا.ت_
چان+
.
.
.
چند روزی بود که با چان رفته بودین مادرید اسپانیا برای مسافرت…این اولین سفر دونفریتون بود
الان ساعت 8:30 بود و داشتین میرفتین سمت رستوران کابریرا تقریبا 5 دقیقه دیگه میرسیدین
(5 دقیقه بعد)
رسیدین ، از ماشین پیاده شدین ، دست هم رو گرفتین و به داخل رستوران رفتین..وقتی وارد رستوران شدین بوی خاصی میداد..بوی عطر تلخ..بوی قهوه
فضای رستوران کابریرا واقعا حس خوبی بهت میداد
رفتین طبقه بالا
صندلیتون سیاه بود…روی میز پارچه سفید گذاشته بودن و روی میز دوتا بشقاب که روش قاشق چنگال و یک دستمال بود..برای هر بشقاب دوتا لیوان گذاشته بودن
فضای رستوران خیلی برات دلنشین بود…از اونجایی که شب بود هوا تاریک بود و چراغ های نارنجی خیلی فضا رو قشنگ کرده بود ، قشنگترین قسمتش این بود که میتونستی از اون بالا بیرون رونکاه کنی..دورتادور رستوران رو شیشه محافظ زده بودن و با میله های سیاه تزئینش کرده بودن
روی صندلی نشستین..چان بهت گفت
+خوشت اومد؟
_اره..اینجا عالیه
چان خندید و گفت
+خوشحالم که خوشت اومده(خنده)
بعد از چندلحظه گارسون اومد ازتون سفارش گرفت
هردوتون آلبوندیگاس سفارش دادین
+خیلی گشنمه ، تو چی ا.ت تو گشنت نیست؟
_نه
وقتی گفتی نه فقط سرشو تکون داد ، داشتی به ماشینای درحال حرکت نگاه میکردی که متوجه شدی چان با لبخند بهت خیره شده
خندیدی و گفتی
_چیه؟ چرا اینجوری بهم زل زدی؟(خنده)
+هروقت میبینمت به این فکر میکنم که چطور یه آدم میتونه انقدر زیبا باشه..هیچ عیبی نداره..صورتت چه با آرایش چه بی آرایش قشنگه..هیکلت حرف نداره..اخلاقت خیلی خوبه…صدات مثل صدای بارون قشنگه…واقعا نمیدونم چجوری میشه ازت ایراد گرفت(لیخند)
_یااااا اینجوری هم نیست(لبخند و خجالت)
+دقیقا همینجوریه(لبخند)
درحالی که داشتی خجالت میکشیدی فقط لبخند زدی
بعد از چند دقیقه گارسون غذا رو آورد
+ممنون
قیافه غذاتون خیلی هوس برانگیز بود
+بخور ببین خوشمزست یا نه
یکم از آلبوندیگاس رو توی بشقابت ریختی و شروع به خوردن کردی
طعمش برات خیلی دلنشین بود
_خیلی خوشمزست
چان خندید و گفت
+نوش جونت بیبی(لبخند)
و باهمدیگه غذاتون رو خوردین
غذاتون تموم شد و وقت رفتن بود..دست همدیگه رو گرفتین و به سمت پله های چوبی رستوران رفتین ، ازش اومدین پایین ، چان غذاهارو حساب کرد و رفتین سوار ماشین شدین
+ا.ت
_هوم؟
+میخوای به جای اینکه بریم هتل بریم یه جای دیگه؟
_کجا مثلا؟
+پلازا د اسپانا
خندیدی و گفتی
_یه جور میگی انگار اسپانیا به دنیا اومدم بدونم اینکه میگی کجاست
+گفتی اسمشو بگو منم گفتم ، بریم؟(لبخند)
+بریم(لبخند)
به سمت پلازا د اسپانا حرکت کردین
(چند دقیقه بعد)
بعد از گذشت چند دقیقه رسیدین ، از ماشین پیاده شدین
پلازا د اسپانا خیلی قشنگ بود..محو قشنگیش شده بودی
+چطوره؟
_خیلی قشنگه…تو اینجارو از کجا بلد بودی؟
+وقتی با تو قراره برم یه جایی باید قشنگترین جاهاش رو یاد بگیرم دیگه
در جواب چان فقط لبخند زدی
+بیا بریم
_بریم
دست هم رو گرفتین و به سمت پل کوچیکی که بالای دریاچه بود رفتین
از بوی دریاچه ای که اونجا بود خیلی خوشت میومد
چراغ های نارنجی که اونجا رو روشن میکرد اون قصر سفید رنگی که خیلی قشنگ بود ، فواره ای که وسط میدون بود و نور های ابی داشت…واقعا دوستش داشتی
به دریاچه نگاه کردی و گفتی
_ممنونم چان(لبخند)
به تو نگاه کرد و گفت
+برای چی؟
_برای اینکه منو اوردی جایی به این قشنگی(لبخند)
+اینجا قشنگه؟
_اره..خیلی هم قشنگه
+پس من میخوام تو این جای قشنگ یه کار قشنگتر بکنم!
با تعجب بهش نگاه کردی
_میخوای چیکار کنی
از جیبش یه جعبه کوچیک مربعی در آورد و جلوت زانو زد…جعبه رو باز کرد..توی اون جعبه یه انگشتر طلایی بود که یه الماس کوچیک سفید داخلش داشت
+آیا من رو به عنوان شریک زندگیت تا آخر عمر میپذیری؟
بغضت گرفته بود و خوشحال شدی
با ذوق گفتی
_اره..اره(بغض و ذوق)
چان انگشتر رو داخل دستت انداخت و گفت
+میخوام جوری باهات رفتار کنم که خودتم به خودت حسودی کنی(لبخند)
بلند شد ، بغلت کرد ، چشم هاش رو بست و گفت
+عاشقت بودم ، هستم و خواهم موند(لبخند)
(پایان)
#استری_کیدز
#بنگچان
#لینو
#چانگبین
#هیونجین
#هان
#فلیکس
#سونگمین
#جونگین
#تکپارتی
#چندپارتی
#وانشات
#سناریو
#تصورکن
#فیک
#فیکشن
ا.ت_
چان+
.
.
.
چند روزی بود که با چان رفته بودین مادرید اسپانیا برای مسافرت…این اولین سفر دونفریتون بود
الان ساعت 8:30 بود و داشتین میرفتین سمت رستوران کابریرا تقریبا 5 دقیقه دیگه میرسیدین
(5 دقیقه بعد)
رسیدین ، از ماشین پیاده شدین ، دست هم رو گرفتین و به داخل رستوران رفتین..وقتی وارد رستوران شدین بوی خاصی میداد..بوی عطر تلخ..بوی قهوه
فضای رستوران کابریرا واقعا حس خوبی بهت میداد
رفتین طبقه بالا
صندلیتون سیاه بود…روی میز پارچه سفید گذاشته بودن و روی میز دوتا بشقاب که روش قاشق چنگال و یک دستمال بود..برای هر بشقاب دوتا لیوان گذاشته بودن
فضای رستوران خیلی برات دلنشین بود…از اونجایی که شب بود هوا تاریک بود و چراغ های نارنجی خیلی فضا رو قشنگ کرده بود ، قشنگترین قسمتش این بود که میتونستی از اون بالا بیرون رونکاه کنی..دورتادور رستوران رو شیشه محافظ زده بودن و با میله های سیاه تزئینش کرده بودن
روی صندلی نشستین..چان بهت گفت
+خوشت اومد؟
_اره..اینجا عالیه
چان خندید و گفت
+خوشحالم که خوشت اومده(خنده)
بعد از چندلحظه گارسون اومد ازتون سفارش گرفت
هردوتون آلبوندیگاس سفارش دادین
+خیلی گشنمه ، تو چی ا.ت تو گشنت نیست؟
_نه
وقتی گفتی نه فقط سرشو تکون داد ، داشتی به ماشینای درحال حرکت نگاه میکردی که متوجه شدی چان با لبخند بهت خیره شده
خندیدی و گفتی
_چیه؟ چرا اینجوری بهم زل زدی؟(خنده)
+هروقت میبینمت به این فکر میکنم که چطور یه آدم میتونه انقدر زیبا باشه..هیچ عیبی نداره..صورتت چه با آرایش چه بی آرایش قشنگه..هیکلت حرف نداره..اخلاقت خیلی خوبه…صدات مثل صدای بارون قشنگه…واقعا نمیدونم چجوری میشه ازت ایراد گرفت(لیخند)
_یااااا اینجوری هم نیست(لبخند و خجالت)
+دقیقا همینجوریه(لبخند)
درحالی که داشتی خجالت میکشیدی فقط لبخند زدی
بعد از چند دقیقه گارسون غذا رو آورد
+ممنون
قیافه غذاتون خیلی هوس برانگیز بود
+بخور ببین خوشمزست یا نه
یکم از آلبوندیگاس رو توی بشقابت ریختی و شروع به خوردن کردی
طعمش برات خیلی دلنشین بود
_خیلی خوشمزست
چان خندید و گفت
+نوش جونت بیبی(لبخند)
و باهمدیگه غذاتون رو خوردین
غذاتون تموم شد و وقت رفتن بود..دست همدیگه رو گرفتین و به سمت پله های چوبی رستوران رفتین ، ازش اومدین پایین ، چان غذاهارو حساب کرد و رفتین سوار ماشین شدین
+ا.ت
_هوم؟
+میخوای به جای اینکه بریم هتل بریم یه جای دیگه؟
_کجا مثلا؟
+پلازا د اسپانا
خندیدی و گفتی
_یه جور میگی انگار اسپانیا به دنیا اومدم بدونم اینکه میگی کجاست
+گفتی اسمشو بگو منم گفتم ، بریم؟(لبخند)
+بریم(لبخند)
به سمت پلازا د اسپانا حرکت کردین
(چند دقیقه بعد)
بعد از گذشت چند دقیقه رسیدین ، از ماشین پیاده شدین
پلازا د اسپانا خیلی قشنگ بود..محو قشنگیش شده بودی
+چطوره؟
_خیلی قشنگه…تو اینجارو از کجا بلد بودی؟
+وقتی با تو قراره برم یه جایی باید قشنگترین جاهاش رو یاد بگیرم دیگه
در جواب چان فقط لبخند زدی
+بیا بریم
_بریم
دست هم رو گرفتین و به سمت پل کوچیکی که بالای دریاچه بود رفتین
از بوی دریاچه ای که اونجا بود خیلی خوشت میومد
چراغ های نارنجی که اونجا رو روشن میکرد اون قصر سفید رنگی که خیلی قشنگ بود ، فواره ای که وسط میدون بود و نور های ابی داشت…واقعا دوستش داشتی
به دریاچه نگاه کردی و گفتی
_ممنونم چان(لبخند)
به تو نگاه کرد و گفت
+برای چی؟
_برای اینکه منو اوردی جایی به این قشنگی(لبخند)
+اینجا قشنگه؟
_اره..خیلی هم قشنگه
+پس من میخوام تو این جای قشنگ یه کار قشنگتر بکنم!
با تعجب بهش نگاه کردی
_میخوای چیکار کنی
از جیبش یه جعبه کوچیک مربعی در آورد و جلوت زانو زد…جعبه رو باز کرد..توی اون جعبه یه انگشتر طلایی بود که یه الماس کوچیک سفید داخلش داشت
+آیا من رو به عنوان شریک زندگیت تا آخر عمر میپذیری؟
بغضت گرفته بود و خوشحال شدی
با ذوق گفتی
_اره..اره(بغض و ذوق)
چان انگشتر رو داخل دستت انداخت و گفت
+میخوام جوری باهات رفتار کنم که خودتم به خودت حسودی کنی(لبخند)
بلند شد ، بغلت کرد ، چشم هاش رو بست و گفت
+عاشقت بودم ، هستم و خواهم موند(لبخند)
(پایان)
#استری_کیدز
#بنگچان
#لینو
#چانگبین
#هیونجین
#هان
#فلیکس
#سونگمین
#جونگین
#تکپارتی
#چندپارتی
#وانشات
#سناریو
#تصورکن
#فیک
#فیکشن
۱۴.۹k
۲۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.