38 Part
دستم رو رها کرد.
متوجه شدم که داره میره.
بلند شدم و رفتم پیشش. منتظر مونده بود تا حرفم رو بزنم.
ا/ت: جونگ کوک. راستش ازت معذرت میخوام.
جونگ کوک: بابت چی؟
ا/ت: حرفایی که بهت زدم. نمیدونستم چجوری بهت بگم.
جونگ کوک: مشکلی نداره.
ا/ت: پس حقیقت رو به من بگو. احیانا از حرفای من که دلخور نشدی؟ یا ناراحت؟ میدونی نمیخوام توی دلت مسخرم کنی. فقط حس بدی به این موضوع دارم.
جونگ کوک: نه. تو اگه چیزی بهم بگی، ازت دلخور نمیشم.
یعنی انقدر بی ارزشم؟
ا/ت: راستی برای کمکت هم ممنونم.
جونگ کوک: نیاز نیست تشکر کنی.
بعد از اون، از اتاق رفت. روی تخت دراز کشیدم.
نیم ساعت گذشته ولی من هنوز دارم به گفتگومون فکر میکردم. من اینجوری نبودم! ولی نمیتونم هم دست از این کار بردارم. مدام فکر میکردم که نکنه جایی چیزی گفتم که نباید میگفتم یا خطایی کرده باشم..
...
خیلی تشنم شده بود. بلند شدم تا برم توی آشپزخونه. همونطور که پله ها رو میرفتم پایین، دایون و لیا رو دیدم که کنار هم نشستن و صحبت میکنن. شبیه پیرزن ها شده بودن. حیحی. گوشیم رو دراوردم تا حرفاشون رو ضبط کنم و یکم کرم بریزم.
دایون: من نمیرم بهش چنین چیزی رو بگم.
لیا: بعد توقع داری من بگم؟ تو بهش از من نزدیک تری.
دایون: نه اونقدرا هم که فکر میکنی نیستم. ا/ت همه چیز رو توی خودش میریزه. هیچ کس هیچ موقع از احساسات واقعیش باخبر نمیشه.
لیا: خب حداقل کمک کن. باید چی بگم؟
دایون: نمیخواد کار رو سخت کنی. فقط بگو که...
لیا: من کار رو سخت نمیکنم. خود کار سخته. همینطوری پاشم برم بهش بگم که باید پیوند قلب بشه؟ چون اینجوری دیگه زنده نمیمونه؟
دایون: من هم...
گوشی از دستم افتاد روی زمین. صبر کن اینا دارن درمورد کی حرف میزنن؟
هردوشون با تعجب سمتم برگشتن.
لیا: تو اینجا ایستاده بودی؟
ا/ت: داری میگی که من باید پیوند قلب بشم؟
لیا: صبر کن.
ا/ت: برای چی صبر کنم؟ حقیقت چیه؟
لیا: ا/ت...
...
لایک
♥️
متوجه شدم که داره میره.
بلند شدم و رفتم پیشش. منتظر مونده بود تا حرفم رو بزنم.
ا/ت: جونگ کوک. راستش ازت معذرت میخوام.
جونگ کوک: بابت چی؟
ا/ت: حرفایی که بهت زدم. نمیدونستم چجوری بهت بگم.
جونگ کوک: مشکلی نداره.
ا/ت: پس حقیقت رو به من بگو. احیانا از حرفای من که دلخور نشدی؟ یا ناراحت؟ میدونی نمیخوام توی دلت مسخرم کنی. فقط حس بدی به این موضوع دارم.
جونگ کوک: نه. تو اگه چیزی بهم بگی، ازت دلخور نمیشم.
یعنی انقدر بی ارزشم؟
ا/ت: راستی برای کمکت هم ممنونم.
جونگ کوک: نیاز نیست تشکر کنی.
بعد از اون، از اتاق رفت. روی تخت دراز کشیدم.
نیم ساعت گذشته ولی من هنوز دارم به گفتگومون فکر میکردم. من اینجوری نبودم! ولی نمیتونم هم دست از این کار بردارم. مدام فکر میکردم که نکنه جایی چیزی گفتم که نباید میگفتم یا خطایی کرده باشم..
...
خیلی تشنم شده بود. بلند شدم تا برم توی آشپزخونه. همونطور که پله ها رو میرفتم پایین، دایون و لیا رو دیدم که کنار هم نشستن و صحبت میکنن. شبیه پیرزن ها شده بودن. حیحی. گوشیم رو دراوردم تا حرفاشون رو ضبط کنم و یکم کرم بریزم.
دایون: من نمیرم بهش چنین چیزی رو بگم.
لیا: بعد توقع داری من بگم؟ تو بهش از من نزدیک تری.
دایون: نه اونقدرا هم که فکر میکنی نیستم. ا/ت همه چیز رو توی خودش میریزه. هیچ کس هیچ موقع از احساسات واقعیش باخبر نمیشه.
لیا: خب حداقل کمک کن. باید چی بگم؟
دایون: نمیخواد کار رو سخت کنی. فقط بگو که...
لیا: من کار رو سخت نمیکنم. خود کار سخته. همینطوری پاشم برم بهش بگم که باید پیوند قلب بشه؟ چون اینجوری دیگه زنده نمیمونه؟
دایون: من هم...
گوشی از دستم افتاد روی زمین. صبر کن اینا دارن درمورد کی حرف میزنن؟
هردوشون با تعجب سمتم برگشتن.
لیا: تو اینجا ایستاده بودی؟
ا/ت: داری میگی که من باید پیوند قلب بشم؟
لیا: صبر کن.
ا/ت: برای چی صبر کنم؟ حقیقت چیه؟
لیا: ا/ت...
...
لایک
♥️
۱۸.۶k
۱۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.