قلبم برای توستp²⁸
قلبم برای توستp²⁸
ویو یونا
بعد ۵ دقیقه استاد برگه هارو پخش کرد.. یه صفحه پشت و رو بود.. حدود ۱۰ تا سوال بود، اسمم و نوشتم و شروع کردم نوشتم.. یکربع بعد همرو و نوشتم و تموم شد..
یونا: استاد میشه تحویل داد؟
استاد: اره بیا..
رفتم و برگه دادم و نشستم.. رمانم و از تو کیفم برداشتم و مشغول خوندن شدم.. نیم ساعت بعد استاد همه برگه هارو جمع کرد..
کیومی: وایی اونیی مرسی بخاطر کمکای تو عالییی دادم.
یونا: خوشحالم عزیزم
کوک: راست میگه مرسی یونا عالی بود
یونا: قابلت و نداشت اوپا:)
استاد: خب بسه بشینید میخوام درس بدم.
توی تایم کلاس نگاه های خیره یه نفر و همش رو خودم حس میکردم اما نمیدونستم کیه.. هوفی کشیدم و نوشته های رو تخته و وارد دفترم کردم..
*زنگ خورد*
استاد: خب بچه ها جلسه بعد مبحث امروز و میپرسم
یونا: اه بکش بیرون از ما دیگه:/
*صدای بلندگو*
جیمین: کوک تورو صدا زدنا
کوک: جدن؟ اوکی من الان میام..
کوک که رفت بعد دو دقیقه یهو کمرم شدید تیر کشید.. نه الان نه! سریع از بچه معذرت خواهی کردم و رفتم دستشویی.. و بعلهه یونا خانم بدبخت شده.. از تو جیبم پدم و در اوردم... خداروشکر پد با خودم اوردماا
از دستشویی اومدم بیرون و رفتم دستام و شستم.. وای خدا چقدر کمرم درد میکنهههه
اومدم از دستشویی برم بیرون که هان با چند از دوستاش جلوم سبز شدن.. وای دوباره چی میخواد
یونا: چی میخوای؟
هان: اه یونا هر روز زیبا تر میشی
یونا: خفه شو لطفا..
خواستم برم که اون دوستای هیکلیش سد راهم شدن
یونا: هوی بزار برم وگرنه بد میبینی هاا
برگشت سمتم و پوزخند چندشی زد
هان: ام مثلا میخوای چیکار کنی یونا؟ وقتی ۶ نفر پسر دورت و گرفتن
قهقه ای زد و اومد سمتم من رفتم عقب و چسبیدم به دیوار
هان: یونا لجبازی و بزار کنار و باهام کنار بیا... اه کل مدرسه دوست دارن دوست دختر من باشن
یونا: خب من جزو اون کل نیستم.. تو هم بیخیال من بشو من ادم اینجور کارا نیستم..
هان: اه یونا داری خستم میکنی.. لنتی چرا نمیخوای بفهمی که دوست دارم؟(داد)
یونا: سر من داد نزن فهمیدی؟ من تورو دوست ندارممم.. ازت بدم میاد چرا نمیفهمی(داد)
هان: پس کاری میکنم به غلط کردن بیوفتی بیبی!
بازوم و گرفت و کشید و خواست ببرم تو اتاق.. صحنه اون روز از جلو چشمام رد شد.. نه نه دوباره نه.. با لگد زدم به پاش و بازوم و از دستش رها کردم دویدم برم سمت حیاط که یکی از دوستاش از پشت گرفتتم و مشتی تو صورتم زد که پرت شدم رو زمین...
هان: هار شدی؟ من و میزنی؟ حالیت میکنم..
خواست بیاد روم که طرف کسی کشیده شد و مشتی خورد تو صورتش.. سرم و گرفتم بالا که دیدم کیم تهیونگه! باورم نمیشد الان اون من و نجات داد؟ مات و مبهوت داشتم بهش نگاه میکردم که داشت تک نفره ۷ تا پسرو میزد.. معلوم بود رزمی کاره... همشون پخش زمین شدند.. تهیونگ رفت سمت هان و چونش و گرفت بالا
تهیونگ: یه بار دیگه دور ور یونا ببینمت قول نمیدم نکشمت!
هان: ب.باشه..
هان و دار و دستش بلند شدن و پا به فرار گزاشتن.. تهیونگ برگشت سمت من و اومد سمتم.. نمیدونم چرا ترسیدم.. چسبیدم به دیوار و تو خودم جمع شدم.. رو زانو هاش نشست و اومد سمتم
تهیونگ: هی نترس.. تموم شد..
با بغض بهش خیره شدم.. لبخندی بهم زد.. دستش و اورد سمت چونم و اورد بالا..
تهیونگ: عوضیا.. لبت زخمی شده..
دستمالی از تو جیبش برداشت و مشغول پاک کردن خون لبم شد.. متعجب بهش خیره شده بودم.. این اون کیم تهیونگ نبود... وقتی بهم نزدیک شده بود ضربان قلبم بدجوری رفته بود بالا.. من چم شده؟! کارش که تموم شد بلند شد و دستش و دراز کرد سمتم.. دستم و گزاشتم و تو دستش و بلند شدم..
بهم نزدیک شد و تو گوشم نجوا کرد
تهیونگ: دفعه دیگه مزاحمت شدن بهم بگو جنازشون و برات بیارم!
با تعجب نگاش میکردم که لبخندی بهم زد و رفت.. این.. این چرا اینجوری شده بود؟ دیگه اون آدم مغروری نبود که میشناختم... تو آینه سرو وضعم و درست کردم و رفتم تو حیاط... باید ازش تشکر کنم تا الان سه باری هست کمکم کرده... رفتم سمت بچه ها که دیدم کوک هم اومده..
کیومی: اه یونا خوبی نیم ساعتی هست رفتی؟
یونا: اره خوبم خواستم بیام یکی از بچه دیدم سوال داشت ازم..
کیومی: اهان
یونا: جونگ کوک چیکارت داشتن؟
کوک: هیچی عکس میخواستن برای پروندم..
یونا: اهان
__________________
پارت جدید خدمتتون🥺💗
راستی نظرتون راجب فیک چیه کیوتام؟
ویو یونا
بعد ۵ دقیقه استاد برگه هارو پخش کرد.. یه صفحه پشت و رو بود.. حدود ۱۰ تا سوال بود، اسمم و نوشتم و شروع کردم نوشتم.. یکربع بعد همرو و نوشتم و تموم شد..
یونا: استاد میشه تحویل داد؟
استاد: اره بیا..
رفتم و برگه دادم و نشستم.. رمانم و از تو کیفم برداشتم و مشغول خوندن شدم.. نیم ساعت بعد استاد همه برگه هارو جمع کرد..
کیومی: وایی اونیی مرسی بخاطر کمکای تو عالییی دادم.
یونا: خوشحالم عزیزم
کوک: راست میگه مرسی یونا عالی بود
یونا: قابلت و نداشت اوپا:)
استاد: خب بسه بشینید میخوام درس بدم.
توی تایم کلاس نگاه های خیره یه نفر و همش رو خودم حس میکردم اما نمیدونستم کیه.. هوفی کشیدم و نوشته های رو تخته و وارد دفترم کردم..
*زنگ خورد*
استاد: خب بچه ها جلسه بعد مبحث امروز و میپرسم
یونا: اه بکش بیرون از ما دیگه:/
*صدای بلندگو*
جیمین: کوک تورو صدا زدنا
کوک: جدن؟ اوکی من الان میام..
کوک که رفت بعد دو دقیقه یهو کمرم شدید تیر کشید.. نه الان نه! سریع از بچه معذرت خواهی کردم و رفتم دستشویی.. و بعلهه یونا خانم بدبخت شده.. از تو جیبم پدم و در اوردم... خداروشکر پد با خودم اوردماا
از دستشویی اومدم بیرون و رفتم دستام و شستم.. وای خدا چقدر کمرم درد میکنهههه
اومدم از دستشویی برم بیرون که هان با چند از دوستاش جلوم سبز شدن.. وای دوباره چی میخواد
یونا: چی میخوای؟
هان: اه یونا هر روز زیبا تر میشی
یونا: خفه شو لطفا..
خواستم برم که اون دوستای هیکلیش سد راهم شدن
یونا: هوی بزار برم وگرنه بد میبینی هاا
برگشت سمتم و پوزخند چندشی زد
هان: ام مثلا میخوای چیکار کنی یونا؟ وقتی ۶ نفر پسر دورت و گرفتن
قهقه ای زد و اومد سمتم من رفتم عقب و چسبیدم به دیوار
هان: یونا لجبازی و بزار کنار و باهام کنار بیا... اه کل مدرسه دوست دارن دوست دختر من باشن
یونا: خب من جزو اون کل نیستم.. تو هم بیخیال من بشو من ادم اینجور کارا نیستم..
هان: اه یونا داری خستم میکنی.. لنتی چرا نمیخوای بفهمی که دوست دارم؟(داد)
یونا: سر من داد نزن فهمیدی؟ من تورو دوست ندارممم.. ازت بدم میاد چرا نمیفهمی(داد)
هان: پس کاری میکنم به غلط کردن بیوفتی بیبی!
بازوم و گرفت و کشید و خواست ببرم تو اتاق.. صحنه اون روز از جلو چشمام رد شد.. نه نه دوباره نه.. با لگد زدم به پاش و بازوم و از دستش رها کردم دویدم برم سمت حیاط که یکی از دوستاش از پشت گرفتتم و مشتی تو صورتم زد که پرت شدم رو زمین...
هان: هار شدی؟ من و میزنی؟ حالیت میکنم..
خواست بیاد روم که طرف کسی کشیده شد و مشتی خورد تو صورتش.. سرم و گرفتم بالا که دیدم کیم تهیونگه! باورم نمیشد الان اون من و نجات داد؟ مات و مبهوت داشتم بهش نگاه میکردم که داشت تک نفره ۷ تا پسرو میزد.. معلوم بود رزمی کاره... همشون پخش زمین شدند.. تهیونگ رفت سمت هان و چونش و گرفت بالا
تهیونگ: یه بار دیگه دور ور یونا ببینمت قول نمیدم نکشمت!
هان: ب.باشه..
هان و دار و دستش بلند شدن و پا به فرار گزاشتن.. تهیونگ برگشت سمت من و اومد سمتم.. نمیدونم چرا ترسیدم.. چسبیدم به دیوار و تو خودم جمع شدم.. رو زانو هاش نشست و اومد سمتم
تهیونگ: هی نترس.. تموم شد..
با بغض بهش خیره شدم.. لبخندی بهم زد.. دستش و اورد سمت چونم و اورد بالا..
تهیونگ: عوضیا.. لبت زخمی شده..
دستمالی از تو جیبش برداشت و مشغول پاک کردن خون لبم شد.. متعجب بهش خیره شده بودم.. این اون کیم تهیونگ نبود... وقتی بهم نزدیک شده بود ضربان قلبم بدجوری رفته بود بالا.. من چم شده؟! کارش که تموم شد بلند شد و دستش و دراز کرد سمتم.. دستم و گزاشتم و تو دستش و بلند شدم..
بهم نزدیک شد و تو گوشم نجوا کرد
تهیونگ: دفعه دیگه مزاحمت شدن بهم بگو جنازشون و برات بیارم!
با تعجب نگاش میکردم که لبخندی بهم زد و رفت.. این.. این چرا اینجوری شده بود؟ دیگه اون آدم مغروری نبود که میشناختم... تو آینه سرو وضعم و درست کردم و رفتم تو حیاط... باید ازش تشکر کنم تا الان سه باری هست کمکم کرده... رفتم سمت بچه ها که دیدم کوک هم اومده..
کیومی: اه یونا خوبی نیم ساعتی هست رفتی؟
یونا: اره خوبم خواستم بیام یکی از بچه دیدم سوال داشت ازم..
کیومی: اهان
یونا: جونگ کوک چیکارت داشتن؟
کوک: هیچی عکس میخواستن برای پروندم..
یونا: اهان
__________________
پارت جدید خدمتتون🥺💗
راستی نظرتون راجب فیک چیه کیوتام؟
۷.۵k
۰۲ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.