ارباب.جذاب.من🌸♥️
#ارباب.جذاب.من🌸♥️
#part_20
#دیانا
خانم بزرگ و خاله ارباب که از طریق صحبت هاشون فهمیده بودم اسم خالش ملوک هست و اسم دخترش هم حنانه
اسم شوهرش رو نفهمیدم چون وسط صحبت تلفنش زنگ خورد و رفت بیرون
داشتم با رستا صحبت میکردم و ارباب هم با گوشیش کار میکرد ملوک و خانم بزرگ هم باهم صحبت میکردن
که یهو ریحانه گفت:اینه؟
خانم بزرگ:چی دخترم؟ این چیه؟
با تحقیر به من اشاره کرد و گفت:منظورم این دختریه ک میخواد عروس خانواده تون بشه (برای بار صدم میگم رمان واقعیت نداره😐😁)
سرم رو پایین انداختم که رستا دستمو فشار داد سرمو بالا گرفتم ک در گوشم گف:این کلا زبونش به خوبی های آدم نمیره ولش کن
لبخند غمگینی زدم که ارباب گفت:اولن که این رو به درخت میگن دومن صد دفعه گفتم به من نگو ارسلان تو هم مثل بقیه نباید اسممو صدا کنی و هزار بار تکرار کردم که بجز مادرم رستا و کسی حق نداره منو به اسم صدا کنه سومن اره دیانا همون دختریه که میخوام باهاس ازدواج کنم مشکلی داری؟
حنانه که ضایع شده بود و من لبخند پیروزمندانه ایی زدم ولی حنانه باز از رو نرفت و گفت:آخه همچین قیافه ایی هم نداره
خانم بزرگ:یعنی چی این حرفا چیه میزنی بس کن
ارسلان: دیانا هرچی باشه از دختر های دورم خیلی بهتره
حنانه که کاملا دهنش بسته شده بود تکیه داد به مبل دلم میخواست حرف بزنم و بگم: خوردی حالا هسته اش رو تف کن بیرون
ولی چیزی نگفتم
ملوک هم دید دخترش ضایع شده پاشد سرپا و رو به خانم بزرگ گفت:خب من میرم ناصر رو صدا کنم(مثلا ناصر اسم شوهرشه) تا ما بریم
خانم بزرگ:کجا بمونید برای شب
ملوک: نه دیگه بریم دخترم حنانه پاشو مامان تا بریم
حنانه و خاله ارباب به سمت در رفتن و ناصر شوهرش هم انگاری تو ماشین نشسته بود چون سمت خونه نبود
وقتی اینا رفتن ارباب زودتر از ما رفت بالا و صدای در اتاقش اومد خانم بزرگ هم با همون لحن مهربونیش گفت:شبتون بخیر دخترا
به رستا نگاه کردم ک اونم با قیافه ایی باحال بهم زل زد که آروم خندیدم
رستا: حیف این لباس های خوبی که پوشیدم کلا یک ساعت هم نشد اومدن و رفتن
دیانا:بیا بریم بخوابیم دلشون کن من که خیلی خستم
رستا:منم
باهم از پله ها بالا رفتیم و رستا رفت سمت اتاقش شب بخیری گف و منم جوابش رو دادم
#ادامه.دارد
#رمان.واقعیت.ندارد
#part_20
#دیانا
خانم بزرگ و خاله ارباب که از طریق صحبت هاشون فهمیده بودم اسم خالش ملوک هست و اسم دخترش هم حنانه
اسم شوهرش رو نفهمیدم چون وسط صحبت تلفنش زنگ خورد و رفت بیرون
داشتم با رستا صحبت میکردم و ارباب هم با گوشیش کار میکرد ملوک و خانم بزرگ هم باهم صحبت میکردن
که یهو ریحانه گفت:اینه؟
خانم بزرگ:چی دخترم؟ این چیه؟
با تحقیر به من اشاره کرد و گفت:منظورم این دختریه ک میخواد عروس خانواده تون بشه (برای بار صدم میگم رمان واقعیت نداره😐😁)
سرم رو پایین انداختم که رستا دستمو فشار داد سرمو بالا گرفتم ک در گوشم گف:این کلا زبونش به خوبی های آدم نمیره ولش کن
لبخند غمگینی زدم که ارباب گفت:اولن که این رو به درخت میگن دومن صد دفعه گفتم به من نگو ارسلان تو هم مثل بقیه نباید اسممو صدا کنی و هزار بار تکرار کردم که بجز مادرم رستا و کسی حق نداره منو به اسم صدا کنه سومن اره دیانا همون دختریه که میخوام باهاس ازدواج کنم مشکلی داری؟
حنانه که ضایع شده بود و من لبخند پیروزمندانه ایی زدم ولی حنانه باز از رو نرفت و گفت:آخه همچین قیافه ایی هم نداره
خانم بزرگ:یعنی چی این حرفا چیه میزنی بس کن
ارسلان: دیانا هرچی باشه از دختر های دورم خیلی بهتره
حنانه که کاملا دهنش بسته شده بود تکیه داد به مبل دلم میخواست حرف بزنم و بگم: خوردی حالا هسته اش رو تف کن بیرون
ولی چیزی نگفتم
ملوک هم دید دخترش ضایع شده پاشد سرپا و رو به خانم بزرگ گفت:خب من میرم ناصر رو صدا کنم(مثلا ناصر اسم شوهرشه) تا ما بریم
خانم بزرگ:کجا بمونید برای شب
ملوک: نه دیگه بریم دخترم حنانه پاشو مامان تا بریم
حنانه و خاله ارباب به سمت در رفتن و ناصر شوهرش هم انگاری تو ماشین نشسته بود چون سمت خونه نبود
وقتی اینا رفتن ارباب زودتر از ما رفت بالا و صدای در اتاقش اومد خانم بزرگ هم با همون لحن مهربونیش گفت:شبتون بخیر دخترا
به رستا نگاه کردم ک اونم با قیافه ایی باحال بهم زل زد که آروم خندیدم
رستا: حیف این لباس های خوبی که پوشیدم کلا یک ساعت هم نشد اومدن و رفتن
دیانا:بیا بریم بخوابیم دلشون کن من که خیلی خستم
رستا:منم
باهم از پله ها بالا رفتیم و رستا رفت سمت اتاقش شب بخیری گف و منم جوابش رو دادم
#ادامه.دارد
#رمان.واقعیت.ندارد
۹.۳k
۱۴ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.