ارباب.جذاب.من.🌸
#ارباب.جذاب.من.🌸
#part_19
#دیانا
لباس هایی که برای رستا گذاشته بودم رو پوشید و رفتیم پایین ارباب لباس هاش رو عوض کرده بود و لباس های ست مشکی سفید پوشیده بود
خانم بزرگ با دیدنم لبخندی زد و گفت:میگم ارسلان جان بهتر نیست مراسم عروسی رو زودتر راه بندازیم؟
ارسلان:من نمیدونم مامان خودتون اگه صلاح میدونید برای دو روز دیگه مراسم بگیریم چون بعد مراسم من حتما باید برم تهران کلی از کار های شرکت مونده
خانم بزرگ:باشه پسرم به خدمت کار ها میگم و اهالی روستا رو هم دعوت میکنم
خجالت کشیدم با این حرفاشون رستا فهمید و دستم رو گرفت رفتیم پیش خانم بزرگ نشستیم
وقتی نشستیم صدای زنگ اومد
و خدمت کار رفت سمت ایفون تا در رو باز کنه چون ارباب های کل روستاها بهترین امکانات رو داشتن
فکر و خیال رو پس زدم و رفتیم جلوی در ورودی وایسادیم
که خانم شیک پوشی با گلس که توی دستش بود وارد شد و رفت با خانم بزرگ و ارباب رستا رو بوسی کرد
اومد سمت من من سلامی بهش دادم و خیلی جدی و سرد جوابم رو داد ناراحت شدم ولی چیزی نگفتم و بعد این خانم که فهمیدم خاله اربابه
دختری وارد شد و بعدش آقایی که کمی میر بود و فهمیدم دختره
دختر خاله اربابه و اونم شوهرشه
دختره هم به همه سلام معمولی داد و رفت سمت ارباب و هرچی ناز عشوه بود اومد و به ارباب سلام داد
ارباب هم خیلی جدی جوابش رو داد کیف کردم دختره پرو
رفتیم سمت مبلا نشستیم
که خانم بزرگ به خدمت کار گفت پذیرایی کنه
#ادامه.دارد.🌕
#رمان.واقعیت.ندارد.
#part_19
#دیانا
لباس هایی که برای رستا گذاشته بودم رو پوشید و رفتیم پایین ارباب لباس هاش رو عوض کرده بود و لباس های ست مشکی سفید پوشیده بود
خانم بزرگ با دیدنم لبخندی زد و گفت:میگم ارسلان جان بهتر نیست مراسم عروسی رو زودتر راه بندازیم؟
ارسلان:من نمیدونم مامان خودتون اگه صلاح میدونید برای دو روز دیگه مراسم بگیریم چون بعد مراسم من حتما باید برم تهران کلی از کار های شرکت مونده
خانم بزرگ:باشه پسرم به خدمت کار ها میگم و اهالی روستا رو هم دعوت میکنم
خجالت کشیدم با این حرفاشون رستا فهمید و دستم رو گرفت رفتیم پیش خانم بزرگ نشستیم
وقتی نشستیم صدای زنگ اومد
و خدمت کار رفت سمت ایفون تا در رو باز کنه چون ارباب های کل روستاها بهترین امکانات رو داشتن
فکر و خیال رو پس زدم و رفتیم جلوی در ورودی وایسادیم
که خانم شیک پوشی با گلس که توی دستش بود وارد شد و رفت با خانم بزرگ و ارباب رستا رو بوسی کرد
اومد سمت من من سلامی بهش دادم و خیلی جدی و سرد جوابم رو داد ناراحت شدم ولی چیزی نگفتم و بعد این خانم که فهمیدم خاله اربابه
دختری وارد شد و بعدش آقایی که کمی میر بود و فهمیدم دختره
دختر خاله اربابه و اونم شوهرشه
دختره هم به همه سلام معمولی داد و رفت سمت ارباب و هرچی ناز عشوه بود اومد و به ارباب سلام داد
ارباب هم خیلی جدی جوابش رو داد کیف کردم دختره پرو
رفتیم سمت مبلا نشستیم
که خانم بزرگ به خدمت کار گفت پذیرایی کنه
#ادامه.دارد.🌕
#رمان.واقعیت.ندارد.
۹.۰k
۱۴ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.