ویو جنا
𝗥𝗲𝘃𝗲𝗻𝗴𝗲 𝗼𝗿 𝗹𝗼𝘃𝗲?
𝗖𝗵𝗮𝗽𝘁𝗲𝗿:۱
𝗣𝗮𝗿𝘁:۶۳
[ویو جنا]
اره بعدا میگه که الیا و دزدین
اونم بچه ایی که خواب بود و سرش شکسته بود.
ناگهان اشکام ریخت.
رامی: وای نگاش کن چجوری گریه میکنه..
____
رامی: تب داری دختر..
رامی تو عوض کردن لباسم و خشک شدنم کمکم کرد
ولی دیگه وقت تنهاییم بود و گیر داده بود کنارم باشه .
چون تب دارم.
منم فقط داشتم سعی میکردم بغضم و نگه دارم.
رامی: جنا بخدا داغییی..
جنا: رامی خوب میشم.
رامی: تروخدا اگه حال بد شد چییزی خواستی بهم بگو..زنگ بزن سریع میام.
لبخند بی جونی رو لبام نشست.
خداحافظی کرد و رفت .
رو تخت نشستم و پتورو رو خودم کشیدم.
پاهام و بغلش کردم.
فقط به پنجره ایی که قطرات بارون شدید بهش برخورد میکرد نگاه کردم.
لطفا الیا نه..
اون بچست..
نباید بلایی سرش بیاد.
چرا از صدایه رعد برق نمیترسیدم؟
از تنهایی تو این اتاق..؟
چون داشتم تو تب می سوختم ..
قطعا همینطور بود.
فقط دلم میخواست گریه کنم.
سه ساعت گذشته..
گلوم از خشکی تیر میکشه.
لبام ترک برداشته.
خیلی تشنم بود.
پتورو کنار زدم و بلند شدم.
چند لحظه وایسادم چون سرم گیج میرفت و اتاق دور سرم میچرخید.
اولین قدم و که برداشتم و به سمت در رفتم.
همنجوریش نمیتونستم راه برم.
خونه ام کلا تو تاریکی بود.
به دیوار تکیه دادم و سعی کردم بدون دردسر برم طبقه پایین.
ولی بعضی از پله هارو اشتباه پا میزاشتم که نزدیک بود بیوفتم .ولی اتفاقی نیوفتاد.
تو اشپز خونه رفتن و لیوان برداشتم
شیر اب و باز کردم.
لیوان زیرش گرفتم تا تح سر کشیدم.
ولی تشنگیم خوب نمیشد.
احساس میکنم رگایه مغزم در حال انفجاره.
و این حس خیلی بد بود.
اشکایی که دوباره شروع به ریختن کردن دیدم و بد تر از قبل کرده بود.
خسته شدم.
دیگه چقدر باید این درد تکراری و تحمل کنم!؟
چقدر باید امید داشته باشم که در اخر همچی درست میشه!؟
با اینکه تو اتاق صدایه گریم در نمیومد .
نمیدونم اینجا مرا دلم میخواست با صدا گریه کنم.
یکی از دستام و به سینک تکیه دادم و با اون یکی لیوان و داخلش گزاشتم.
دستم میلریز ..
بهتره برگردم.
بازم سر گیجه
دستام و دو طرف سرم گذاشتم و محکم فشارش دادم.
چشمام و رو هم محکم بستم.
جنا: بسه بسهه....
داشتم به سمت پاه ها میرفتم ولی دیگه انگار قدمامم حس نمیکردم.
چند پله بالا رفتم.
ولی برایه بالا رفت از همون چند تا خیلی وقت گذاشتم.
صدایی تو گوشم پیچید.
سرم و چرخوندم.
لعنتی نمیتونم ببینم.
خواستم برگردم پایین ولی زیر پاهام خالی بود.
چشمام و بستم و منتظر برخوردم با پله ها بودم ولی برعکس داخل بغل کسی فرود امدم.
چشمام و به زور باز کردم.
ولی تار بود ..هیچی دیده نمیشد.
دقیقا مثل اون مرده
___
𝗖𝗵𝗮𝗽𝘁𝗲𝗿:۱
𝗣𝗮𝗿𝘁:۶۳
[ویو جنا]
اره بعدا میگه که الیا و دزدین
اونم بچه ایی که خواب بود و سرش شکسته بود.
ناگهان اشکام ریخت.
رامی: وای نگاش کن چجوری گریه میکنه..
____
رامی: تب داری دختر..
رامی تو عوض کردن لباسم و خشک شدنم کمکم کرد
ولی دیگه وقت تنهاییم بود و گیر داده بود کنارم باشه .
چون تب دارم.
منم فقط داشتم سعی میکردم بغضم و نگه دارم.
رامی: جنا بخدا داغییی..
جنا: رامی خوب میشم.
رامی: تروخدا اگه حال بد شد چییزی خواستی بهم بگو..زنگ بزن سریع میام.
لبخند بی جونی رو لبام نشست.
خداحافظی کرد و رفت .
رو تخت نشستم و پتورو رو خودم کشیدم.
پاهام و بغلش کردم.
فقط به پنجره ایی که قطرات بارون شدید بهش برخورد میکرد نگاه کردم.
لطفا الیا نه..
اون بچست..
نباید بلایی سرش بیاد.
چرا از صدایه رعد برق نمیترسیدم؟
از تنهایی تو این اتاق..؟
چون داشتم تو تب می سوختم ..
قطعا همینطور بود.
فقط دلم میخواست گریه کنم.
سه ساعت گذشته..
گلوم از خشکی تیر میکشه.
لبام ترک برداشته.
خیلی تشنم بود.
پتورو کنار زدم و بلند شدم.
چند لحظه وایسادم چون سرم گیج میرفت و اتاق دور سرم میچرخید.
اولین قدم و که برداشتم و به سمت در رفتم.
همنجوریش نمیتونستم راه برم.
خونه ام کلا تو تاریکی بود.
به دیوار تکیه دادم و سعی کردم بدون دردسر برم طبقه پایین.
ولی بعضی از پله هارو اشتباه پا میزاشتم که نزدیک بود بیوفتم .ولی اتفاقی نیوفتاد.
تو اشپز خونه رفتن و لیوان برداشتم
شیر اب و باز کردم.
لیوان زیرش گرفتم تا تح سر کشیدم.
ولی تشنگیم خوب نمیشد.
احساس میکنم رگایه مغزم در حال انفجاره.
و این حس خیلی بد بود.
اشکایی که دوباره شروع به ریختن کردن دیدم و بد تر از قبل کرده بود.
خسته شدم.
دیگه چقدر باید این درد تکراری و تحمل کنم!؟
چقدر باید امید داشته باشم که در اخر همچی درست میشه!؟
با اینکه تو اتاق صدایه گریم در نمیومد .
نمیدونم اینجا مرا دلم میخواست با صدا گریه کنم.
یکی از دستام و به سینک تکیه دادم و با اون یکی لیوان و داخلش گزاشتم.
دستم میلریز ..
بهتره برگردم.
بازم سر گیجه
دستام و دو طرف سرم گذاشتم و محکم فشارش دادم.
چشمام و رو هم محکم بستم.
جنا: بسه بسهه....
داشتم به سمت پاه ها میرفتم ولی دیگه انگار قدمامم حس نمیکردم.
چند پله بالا رفتم.
ولی برایه بالا رفت از همون چند تا خیلی وقت گذاشتم.
صدایی تو گوشم پیچید.
سرم و چرخوندم.
لعنتی نمیتونم ببینم.
خواستم برگردم پایین ولی زیر پاهام خالی بود.
چشمام و بستم و منتظر برخوردم با پله ها بودم ولی برعکس داخل بغل کسی فرود امدم.
چشمام و به زور باز کردم.
ولی تار بود ..هیچی دیده نمیشد.
دقیقا مثل اون مرده
___
- ۴۱.۱k
- ۰۶ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط