پارت ۷۹

فاصله لبامون داشت به صفر می‌رسید که تقه ای به در کلاس خورد مثل جِنی ها از هم فاصله گرفتیم در باز شد هلی بود که غش غش می‌خندید و وارد می‌شد قیافمون رو که دید بیشتر خندید خندیدنش که تموم شد گفت: وای خیلی خوب رید..... نه یعنی لحظات عاشقانتون رو خراب کردم وای خدا. دستشو گذاشته بود رو دلش و دوباره می‌خندید ادامه داد: دنیا بیا بریم بیا بریم میخواستم در مورد عروسی باهات حرف بزنم

آبروم رفت چند دقیقه پیش من چیکار میخواستم بکنم سرمو انداختم پایین و از کلاس خارج شدم هلی می‌خندید و کنار من قدم بر می‌داشت سلقمه ای بهش زدم و گفتم بسه دیگه
گفت:وای قبلیتون خیلی خوب شده بود پاره شدم وقتی دیدمتون

گفتم بسه دیگه هلی

دیگه نخندید به جاش گفت لوازم آرایش نمیخوای بخری گفتم چرا کلاسا که تموم شد میریم

................................................................صبح عروسی ساناز:

از خواب بلند شدم امروز چهارشنبه عروسی سانازههههه دوتا کلاس بیشتر نداشتم پیچوندمشون از خواب بلند شدم دست و صورتمو شستم زنگ زدم هلی گفتم بیا خونمون تا آماده شیم.
دیدگاه ها (۵)

پارت ۸۰

پارت ۸۱

پارت ۷۸

پارت ۷۷

پارت هشتم رمان عشق اجباری

🧸Shadow of Love{part 4} 🦋× وایییی باورم نمیشه .... خالمهه .....

فیک کوک دختر کوچولوی من پارت ۲۶

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط