رمان
#رمان
#اسمان_شب
#BTS
#part:۴۲
سوهی:مامان...تو گناهی نداری..خودتو سرزنش نکن...معذرت خواهی نکن(صدای اروم و متعجب)
مامان:فدات بشم من
سوهی:نه خدا نکنه اینطور نگو
مامان:از این به بعد من همیشه پیشتم و خودم ازت مراقبت میکنم برات غذا درست میکنم و لباساتو آماده میکنم میبرمت بیرون و کلی کار برات انجام میدم تا بتونم کمی برات جبران کنم
سوهی:تو همینکه هستی برا کافیه،لازم نیست خودتو اذیت کنی
مامان:عزیزم
سوهی:دستاشو نوازش وار روی صورتم میکشید...احساسی داشتم نمیدونستم چیه ی جوری بودم خوشحال بودم گیج بودم و ی سنگینی رو دلم بود
خیلی وقته مامانم رو ندیده بودم خیلی وقت بود بغلش نکرده بودم خیلی وقت بود بوی قشنگ تنش رو بو نکردم باهاش صحبت نکردم و وقت نگذروندم:مامان میشه امروز تو پیشم بخوابی؟
مامانم:اره حتما چرا که نه؟
سوهی:میشه برای ی مدتی پیشم بمونی؟
مامانم:دیگه هیچوقت ازت دور نمیشم
سوهی:محکم بغلش کردم و سرمو رو شونش گذاشتم واقعا به بغل کردن نیاز داشتم حتی برا اولین بار احساس میکنم نیاز دارم گریه کنم و خودمو خالی کنم اما اینبار رو بگذریم گریه نمیکنم
من هروقت ناراحت میشم یا حالم گرفته میشه دوست دارم یکی بغلم کنه واقعا به بغل نیاز دارم در همچین مواقعی میتونم بگم تنها کاریه که ارومم میکنه
خوشحال بودم مامانم پیشمه
با لبخندی که زدم قطره اشکی از چشمم به صورت ناخودآگاه پایین اومد هرچقدر مقاومت کردم که گریه نکنم اما نشد
از مادرم جدا شدم و اشکام رو پاک کردم:برم چیزی بیارم بخوری حتما تا الان چیزی نخوردی
مامان:نه نه اصلا کجا میری بشین همینجا میخوام خودم برات درست کنم با دستپخت خودم میخوام دستپختمو امتحان کنی و نظر بدی
سوهی:من از دست چند باری خوردم خیلی خوشمزست
مامان:اره میدونم اما عادت نکردی میخوام به غذای مامانت عادت کنی باشه عزیزم؟
سوهی:منکه از خدامه
مامان:پس من برم برات درست کنم
سوهی:منم میام نگات میکنم پس
مامان:باشه بیا
سوهی:از اتاق زدیم بیرون که اون ۴ تا مثل گربه نگامون کردن و درکمال تعجب هیچ سوالی نپرسیدن:مامان تو برو اشپزخونه من الان میام
مامان:باشه دخترم
سوهی:مامانم رفت اشپزخونه منم رفتم پیش اون ۴ تا نشستم که دور میز جمع شده بودن:قبل از اینکه منفجر شدید بپرسید!
تهیونگ:چیشد؟مامانت چی گفت؟
جونگکوک:چرا اینقدر زود زود اومده بود و پریشون بود؟
لونا:ادرس اینجا رو از کجا فهمید؟کی بهش داده بود؟
میا:درباره چی حرف زدید؟
سوهی:چقدر سوال چخبرتونه بیاید منو بخورید دیگه اروم یواش تر عجب
براشون تعریف کردم درباره چی حرف میزدیم و بهشون گفتم که بهم نگفت از کجا آدرس اینجا رو اورده
میا:اخی گناه داره،نگرانت بود
لونا:مادرت مهربونه
جونگکوک و تهیونگ:چه مادر خوبی
سوهی:اره همینطوره،شما دوتا عادت دارید حرفاتونو همزمان بگید؟
تهیونگ:همیشه یهویی میگیم
سوهی:من میرم پیش مامانم
تهیونگ:ولی تابلوعه گریه کردی
سوهی:نکردم
تهیونگ:کردی
سوهی:نکردم
جونگکوک:اذیتش نکن
لونا:تهیونگ خیلی میری رو اعصاب
تهیونگ:مگه اعصاب داری که بخوام برم روش
میا:بس کن ته
سوهی:اصلا اره گریه کردم به تو چه به تو چه ربطی داره اخه که چی مثلا هااان؟
تهیونگ:اها گفتم خب
میا:سوهی برو برو پیش مامانت این فقط بلده اذیت کنه
#اسمان_شب
#BTS
#part:۴۲
سوهی:مامان...تو گناهی نداری..خودتو سرزنش نکن...معذرت خواهی نکن(صدای اروم و متعجب)
مامان:فدات بشم من
سوهی:نه خدا نکنه اینطور نگو
مامان:از این به بعد من همیشه پیشتم و خودم ازت مراقبت میکنم برات غذا درست میکنم و لباساتو آماده میکنم میبرمت بیرون و کلی کار برات انجام میدم تا بتونم کمی برات جبران کنم
سوهی:تو همینکه هستی برا کافیه،لازم نیست خودتو اذیت کنی
مامان:عزیزم
سوهی:دستاشو نوازش وار روی صورتم میکشید...احساسی داشتم نمیدونستم چیه ی جوری بودم خوشحال بودم گیج بودم و ی سنگینی رو دلم بود
خیلی وقته مامانم رو ندیده بودم خیلی وقت بود بغلش نکرده بودم خیلی وقت بود بوی قشنگ تنش رو بو نکردم باهاش صحبت نکردم و وقت نگذروندم:مامان میشه امروز تو پیشم بخوابی؟
مامانم:اره حتما چرا که نه؟
سوهی:میشه برای ی مدتی پیشم بمونی؟
مامانم:دیگه هیچوقت ازت دور نمیشم
سوهی:محکم بغلش کردم و سرمو رو شونش گذاشتم واقعا به بغل کردن نیاز داشتم حتی برا اولین بار احساس میکنم نیاز دارم گریه کنم و خودمو خالی کنم اما اینبار رو بگذریم گریه نمیکنم
من هروقت ناراحت میشم یا حالم گرفته میشه دوست دارم یکی بغلم کنه واقعا به بغل نیاز دارم در همچین مواقعی میتونم بگم تنها کاریه که ارومم میکنه
خوشحال بودم مامانم پیشمه
با لبخندی که زدم قطره اشکی از چشمم به صورت ناخودآگاه پایین اومد هرچقدر مقاومت کردم که گریه نکنم اما نشد
از مادرم جدا شدم و اشکام رو پاک کردم:برم چیزی بیارم بخوری حتما تا الان چیزی نخوردی
مامان:نه نه اصلا کجا میری بشین همینجا میخوام خودم برات درست کنم با دستپخت خودم میخوام دستپختمو امتحان کنی و نظر بدی
سوهی:من از دست چند باری خوردم خیلی خوشمزست
مامان:اره میدونم اما عادت نکردی میخوام به غذای مامانت عادت کنی باشه عزیزم؟
سوهی:منکه از خدامه
مامان:پس من برم برات درست کنم
سوهی:منم میام نگات میکنم پس
مامان:باشه بیا
سوهی:از اتاق زدیم بیرون که اون ۴ تا مثل گربه نگامون کردن و درکمال تعجب هیچ سوالی نپرسیدن:مامان تو برو اشپزخونه من الان میام
مامان:باشه دخترم
سوهی:مامانم رفت اشپزخونه منم رفتم پیش اون ۴ تا نشستم که دور میز جمع شده بودن:قبل از اینکه منفجر شدید بپرسید!
تهیونگ:چیشد؟مامانت چی گفت؟
جونگکوک:چرا اینقدر زود زود اومده بود و پریشون بود؟
لونا:ادرس اینجا رو از کجا فهمید؟کی بهش داده بود؟
میا:درباره چی حرف زدید؟
سوهی:چقدر سوال چخبرتونه بیاید منو بخورید دیگه اروم یواش تر عجب
براشون تعریف کردم درباره چی حرف میزدیم و بهشون گفتم که بهم نگفت از کجا آدرس اینجا رو اورده
میا:اخی گناه داره،نگرانت بود
لونا:مادرت مهربونه
جونگکوک و تهیونگ:چه مادر خوبی
سوهی:اره همینطوره،شما دوتا عادت دارید حرفاتونو همزمان بگید؟
تهیونگ:همیشه یهویی میگیم
سوهی:من میرم پیش مامانم
تهیونگ:ولی تابلوعه گریه کردی
سوهی:نکردم
تهیونگ:کردی
سوهی:نکردم
جونگکوک:اذیتش نکن
لونا:تهیونگ خیلی میری رو اعصاب
تهیونگ:مگه اعصاب داری که بخوام برم روش
میا:بس کن ته
سوهی:اصلا اره گریه کردم به تو چه به تو چه ربطی داره اخه که چی مثلا هااان؟
تهیونگ:اها گفتم خب
میا:سوهی برو برو پیش مامانت این فقط بلده اذیت کنه
۵.۶k
۱۴ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.