رمان
#رمان
#اسمان_شب
#BTS
#part:۴۳
سوهی:سرمو تکون دادم و رفتم سمت اشپزخونه و روی صندلی نشستم و به مامانم نگاه میکردم که داشت غذا درست میکرد
به این فکر میکردم که اگه همه ی این اتفاقا نمیوفتاد و من پلیس نمیشدم،الان من تو خونه خودمون بودم و خاطرات زیادی با مادرم میساختم
شایدم پدرم؟
نه فکر نکنم اون از اول همینو میخواست من میدونم و مطمئنم
مامان:دخترم به چی فکر میکنی؟
سوهی:آه نه هیچی
مامان:باشه
سوهی:میخوام کمکت کنم
مامان:کاری ندارم
سوهی:لطفا
مامان:باشه بیا
سوهی:رفتم و بهش کمک های ریزی کردم خیلی خوشحال بودم احساس خیلی خوبی دارم دوست نداشتم این لحظه تموم بشه چون خیلی لذت میبردم
بعد از خیلییییییی وقت ها بلاخره این احساسات رو تجربه کردم
باهم شام رو آماده کردیم و سفره رو پهن کردیم بقیه رو هم صدا زدیم و نشستیم سر سفره و شروع کردیم غذا خوردن
با اولین لقمه ای که دهنم گذاشتم طعم فوق العاده خوبی رو احساس کردم،طعمی که خیلی دلم براش تنگ شده بود
با لذت داشتم غذامو میخوردم
درحین غذا خوردن باهم دیگه صحبت میکردیم و میخندیدیم و شوخی میکردیم
تهیونگ:خاله میدونستی بعد چندین وقت بعد چند مدت که خیلی زیاده سوهی داره اینطور از ته دلش میخنده و خوشحاله
مامانم:راست میگی؟
تهیونگ:اره همیشه قیافه عصبی یا خشن به خودش گرفته و شوخی نداره و فقط جدی صحبت میکنه
اما الان داده میخنده و شوخی میکنه و خنده هاش خیلی قشنگن
جونگکوک:اره دقیقا
میا:لونا از این به بعد فک کنم هدفمون خندوندن سوهی میشه
لونا:منم خواستم بگم
سوهی:آه بس کنید اینقدر شلوغش نکنید
مامانم:پس بیاید از این به بعد سعی کنیم همیشه همدیگه رو بخندونیم و خوشحال بمونیم
همه:اره
سوهی:بعد از کمی دیگه حرف زدن سفره رو جمع کردیم و هرکدوممون رفت اتاقش مامانم هم قرار شد پیش من بخوابه
رفتم رو تخت دراز کشیدم اونم اومد جفتم اون تقریبا بالا سرم بود و من تو بغلش بودم دستاش رو نواز وار توی موهام حرکت میداد
کاری که وقتی کوچیک بودم میکرد
احساس قشنگی داشتم احساس ارامش
همینطور که دستش تو موهام بود برام یک شعر خوند که با اون چشام سنگین شد و نمیدونم چطوری خوابم
......
سوهی:کم کم چشامو باز کردم که دیدم مامانم خوابه لبخندی زدم و بلند شدم باید کارهام رو زودتر ردیف کنم تا مامانم شک نکنه
بهم اجازه ی انجام کارهای خطرناک رو نداد و من باید حساب اون قاتل بیشعور رو میرسیدم
سریع لباس پوشیدم گوشیم رو برداشتم و رفتم سمت اتاق تهیونگ
اه اینم که هنوز خوابه اروم بیدارش کردم که چشاشو باز کرد:هوی تهیونگ ببین من دارم میرم پیش این قاتله تا کارا رو تموم کنم اگه مامانم بیدار شد و گفت که من کجام ی بهونه جور کن باشه؟من سعی میکنم زود بیام اما ممکنه کارم تا ۳ یا ۴ عصر طول بکشه
تهیونگ:اوکی نگران نباش تو برو(خواب الود)
سوهی:من دارم میرم توهم بیدار شو ساعت ۹ صبحه هاااااا
تهیونگ:باشه بابا باشه
#اسمان_شب
#BTS
#part:۴۳
سوهی:سرمو تکون دادم و رفتم سمت اشپزخونه و روی صندلی نشستم و به مامانم نگاه میکردم که داشت غذا درست میکرد
به این فکر میکردم که اگه همه ی این اتفاقا نمیوفتاد و من پلیس نمیشدم،الان من تو خونه خودمون بودم و خاطرات زیادی با مادرم میساختم
شایدم پدرم؟
نه فکر نکنم اون از اول همینو میخواست من میدونم و مطمئنم
مامان:دخترم به چی فکر میکنی؟
سوهی:آه نه هیچی
مامان:باشه
سوهی:میخوام کمکت کنم
مامان:کاری ندارم
سوهی:لطفا
مامان:باشه بیا
سوهی:رفتم و بهش کمک های ریزی کردم خیلی خوشحال بودم احساس خیلی خوبی دارم دوست نداشتم این لحظه تموم بشه چون خیلی لذت میبردم
بعد از خیلییییییی وقت ها بلاخره این احساسات رو تجربه کردم
باهم شام رو آماده کردیم و سفره رو پهن کردیم بقیه رو هم صدا زدیم و نشستیم سر سفره و شروع کردیم غذا خوردن
با اولین لقمه ای که دهنم گذاشتم طعم فوق العاده خوبی رو احساس کردم،طعمی که خیلی دلم براش تنگ شده بود
با لذت داشتم غذامو میخوردم
درحین غذا خوردن باهم دیگه صحبت میکردیم و میخندیدیم و شوخی میکردیم
تهیونگ:خاله میدونستی بعد چندین وقت بعد چند مدت که خیلی زیاده سوهی داره اینطور از ته دلش میخنده و خوشحاله
مامانم:راست میگی؟
تهیونگ:اره همیشه قیافه عصبی یا خشن به خودش گرفته و شوخی نداره و فقط جدی صحبت میکنه
اما الان داده میخنده و شوخی میکنه و خنده هاش خیلی قشنگن
جونگکوک:اره دقیقا
میا:لونا از این به بعد فک کنم هدفمون خندوندن سوهی میشه
لونا:منم خواستم بگم
سوهی:آه بس کنید اینقدر شلوغش نکنید
مامانم:پس بیاید از این به بعد سعی کنیم همیشه همدیگه رو بخندونیم و خوشحال بمونیم
همه:اره
سوهی:بعد از کمی دیگه حرف زدن سفره رو جمع کردیم و هرکدوممون رفت اتاقش مامانم هم قرار شد پیش من بخوابه
رفتم رو تخت دراز کشیدم اونم اومد جفتم اون تقریبا بالا سرم بود و من تو بغلش بودم دستاش رو نواز وار توی موهام حرکت میداد
کاری که وقتی کوچیک بودم میکرد
احساس قشنگی داشتم احساس ارامش
همینطور که دستش تو موهام بود برام یک شعر خوند که با اون چشام سنگین شد و نمیدونم چطوری خوابم
......
سوهی:کم کم چشامو باز کردم که دیدم مامانم خوابه لبخندی زدم و بلند شدم باید کارهام رو زودتر ردیف کنم تا مامانم شک نکنه
بهم اجازه ی انجام کارهای خطرناک رو نداد و من باید حساب اون قاتل بیشعور رو میرسیدم
سریع لباس پوشیدم گوشیم رو برداشتم و رفتم سمت اتاق تهیونگ
اه اینم که هنوز خوابه اروم بیدارش کردم که چشاشو باز کرد:هوی تهیونگ ببین من دارم میرم پیش این قاتله تا کارا رو تموم کنم اگه مامانم بیدار شد و گفت که من کجام ی بهونه جور کن باشه؟من سعی میکنم زود بیام اما ممکنه کارم تا ۳ یا ۴ عصر طول بکشه
تهیونگ:اوکی نگران نباش تو برو(خواب الود)
سوهی:من دارم میرم توهم بیدار شو ساعت ۹ صبحه هاااااا
تهیونگ:باشه بابا باشه
۵.۲k
۱۵ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.