P
P45
ا.ت ویو
نفهمیدم چجوری تا خونه رفتم فقط سمت تخت رفتم و دراز کشیدم
یونگی ویو
پشت سرش وارد شدم و به در تکیه دادم نگاهش کردم که فقط زیر پتو سر خورد .....
پامو از خونه بیرون گذاشتم و کرواتم رو درست کردم در و برام باز کردن و تو ماشین نشستم و به همان متروکه که ا.ت را برده بودند دستور حرکت دادم .
گوشیم و برداشتم و گفتم: همشون و زنده میخوام همشون!
؟: قربان نمیشه ردی ازشون نداریم
یونگی: فکر کردی برام مهمه؟من فقط میخوامشون زود!
فرد پشت خط دیگر حرفی نزد که تماس توسط یونگی پایان یافت....
از ماشین پیاده شد و افرادش هم رفتن تا دنبال نشانه ای از آن مردان پیدا کنند به پشت بام آن متروکه رفت و سیگاری بین لب هایش قرار داد و به آسمان نگاه میکرد که با صدای تیری که در هوا زده شد پوزخندی زد ...
سرش را عقب داد و زمزمه کرد « ای موش کثیف ..با بد کسی در افتادی»
آروم برگشت و لبخندی زد و گفت« چطوری موش کوچولو »
یونا لبخندی زد و فورا اسلحه اش را پایین آورد و سمت برادرش رفت و آروم بغلش کرد ...
یونگی سعی کرد زیاد تماس برقرار نکنند اما آروم خواهرش را بغل کرد
آروم به کناری رفتن و نشستن و مشغول صحبت شدن...
یونا همینجوری تعریف میکرد و یونگی جاهایی از آن را گوش میداد و قسمت های از آن هم اصلا توجهی نمیکرد...
یونا: آره دیگه اینجوری.....راستی!...یونگی خان راسته میگن یه زن خوشگل گرفتی؟
یونگی: نگاهش کردم و گفتم « نمیدونم شاید »
یونا: یااااا اوپا عکسشو دیدم دکتره آره؟...هرچی هست کانادا که بودم خیلی معروف بود و میشناختنش
یونگی: هوم ماماعه...
یونا: اخی !چه ناز نازی حتما بچه دوست داره رفته تو این کار !
یونگی: احتمالا
یونا اخمی کرد و نگاهش کرد و گفت: اوپا تو مطمئنی زنته؟یا غریبه این؟
(بچه ها اصلا حمایت ندارید خدایی نمیشه اینطوری که من با نزدیک دویست تا فالوور فقط ۳تا لایک بگیره پستام)
ا.ت ویو
نفهمیدم چجوری تا خونه رفتم فقط سمت تخت رفتم و دراز کشیدم
یونگی ویو
پشت سرش وارد شدم و به در تکیه دادم نگاهش کردم که فقط زیر پتو سر خورد .....
پامو از خونه بیرون گذاشتم و کرواتم رو درست کردم در و برام باز کردن و تو ماشین نشستم و به همان متروکه که ا.ت را برده بودند دستور حرکت دادم .
گوشیم و برداشتم و گفتم: همشون و زنده میخوام همشون!
؟: قربان نمیشه ردی ازشون نداریم
یونگی: فکر کردی برام مهمه؟من فقط میخوامشون زود!
فرد پشت خط دیگر حرفی نزد که تماس توسط یونگی پایان یافت....
از ماشین پیاده شد و افرادش هم رفتن تا دنبال نشانه ای از آن مردان پیدا کنند به پشت بام آن متروکه رفت و سیگاری بین لب هایش قرار داد و به آسمان نگاه میکرد که با صدای تیری که در هوا زده شد پوزخندی زد ...
سرش را عقب داد و زمزمه کرد « ای موش کثیف ..با بد کسی در افتادی»
آروم برگشت و لبخندی زد و گفت« چطوری موش کوچولو »
یونا لبخندی زد و فورا اسلحه اش را پایین آورد و سمت برادرش رفت و آروم بغلش کرد ...
یونگی سعی کرد زیاد تماس برقرار نکنند اما آروم خواهرش را بغل کرد
آروم به کناری رفتن و نشستن و مشغول صحبت شدن...
یونا همینجوری تعریف میکرد و یونگی جاهایی از آن را گوش میداد و قسمت های از آن هم اصلا توجهی نمیکرد...
یونا: آره دیگه اینجوری.....راستی!...یونگی خان راسته میگن یه زن خوشگل گرفتی؟
یونگی: نگاهش کردم و گفتم « نمیدونم شاید »
یونا: یااااا اوپا عکسشو دیدم دکتره آره؟...هرچی هست کانادا که بودم خیلی معروف بود و میشناختنش
یونگی: هوم ماماعه...
یونا: اخی !چه ناز نازی حتما بچه دوست داره رفته تو این کار !
یونگی: احتمالا
یونا اخمی کرد و نگاهش کرد و گفت: اوپا تو مطمئنی زنته؟یا غریبه این؟
(بچه ها اصلا حمایت ندارید خدایی نمیشه اینطوری که من با نزدیک دویست تا فالوور فقط ۳تا لایک بگیره پستام)
- ۱۹
- ۳۰ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط