رها
#رها
دستم بد میسوخت ولی رد سوختگی قلبم بیشتر از اون درد داشت روی سرامیکای آشپزخونه نشستم،یه آدم چقدر میتونست سنگدل باشه اشکام دوباره میخواست راه خودشو باز کنه که پسشون زدم ،عصبی سمت میز صبحونه رفتم همه محتویات ضرفای روی میزو عصبی ریختم تو سطل ،نباید اجازه میدادم با احساساتم بازی کنه باید درستش میکردم ،(اون منو دوست داره فقط داره خودشو گول میزنه)
بااین حرفا فقط سعی داشتم قلبمو آروم کنم ولی مگه آروم میشد به سمت اتاقمون رفتم ،لباس عروسم هنوز کف حموم افتاده بود ،توجه ای بهش نکردم ،یه بافت تا رون پام پوشیدم وموهامو بالای سرم گرجه ای بستم جلو تلوزیون نشستم والکی درحال بالا پایین کردن کانالا بودم که صدای باز کردن درباکلید اومد برگشتم به طاها که برزخ داشت نگام میکرد نگاه کردم که گفت:چون همه فکر میکنن ماه عسلیم نمیتونم برم استودیو ...
چیزی نگفتم لبخند کم رنگی از اینکه توخونه ایه به روی لبم اومد که سریع جمعش کردم ،واز رو کاناپه بلند شدم رفتم سمت آشپزخونه دوباره انرژی گرفته بودم ،بسته پاستاروخالی کردم تو قابلمه ومنتظرموندم تا بپزه ....
سسشو درست کردم ،پاستاهاروریختم تو دوتاظرف وروش از سسش ریختم ،میزو چیدم وپاستاها رو میزگذاشتم از آشپزخونه نگاهی توی حال انداختم که دیدم طاها نشسته روی مبل و داره با گوشیش ور میره بلند گفتم:طاهااا بیا ناهار آماده اس.....
نگاهی بهم کرد وبا یه پوزخند گفت:باخودت چی فکر کردی توقع داری چیزی که تو درست کردیو بخورم ...هه به مغزت واسه فکر کردن فشار نیار .....
عصبی نفس عمیقی کشیدم ،ومشغول خوردن پاستای توظرف خودم شدم ،بعد از چند دقیقه صدای زنگ خونه اومد ،طاها رفت درو باز کرد وبا یه مشما که توش ظرف غذا بود برگشت نشست رو مبل ومشغول غذا خوردنش شد توجه ای بهش نکردم میزو جمع کردم و بقیه پاستا رو گذاشتم تو یخچال ،از آشپزخونه زدم بیرون خواستم از پله ها بالا برم که گفت:صبر کن!!!!
نمیدونم چرا وقتی صدام میزد بغض میکردم به سمتش برگشتم که پمادی جلوم گرفتو گفت:بزنش روسوختگیت ردش نمونه....
عصبی چشامو توحدقع واسش چرخوندمو گفتم:نمیخوام ...دستمو گرفت وکشیدم سمت خودش ،پرت شدم تو بغلش که با همون اخمش گفت:پس خودم برات میزنمش ،بزور نشوندم روی پله واز پماد زد رو دستم وآروم شروع کرد به مالیدن پماد روی دستم ....
وقتی به صورتش نگاه میکردم نمیتونستم تحمل کنم ،لباش بدجوری هوس انگیز بود ،تو یه ثانیه سرمو جلو بردم ولباموگذاشتم رو لباشو شروع کردم به بوسیدنش....
دستم بد میسوخت ولی رد سوختگی قلبم بیشتر از اون درد داشت روی سرامیکای آشپزخونه نشستم،یه آدم چقدر میتونست سنگدل باشه اشکام دوباره میخواست راه خودشو باز کنه که پسشون زدم ،عصبی سمت میز صبحونه رفتم همه محتویات ضرفای روی میزو عصبی ریختم تو سطل ،نباید اجازه میدادم با احساساتم بازی کنه باید درستش میکردم ،(اون منو دوست داره فقط داره خودشو گول میزنه)
بااین حرفا فقط سعی داشتم قلبمو آروم کنم ولی مگه آروم میشد به سمت اتاقمون رفتم ،لباس عروسم هنوز کف حموم افتاده بود ،توجه ای بهش نکردم ،یه بافت تا رون پام پوشیدم وموهامو بالای سرم گرجه ای بستم جلو تلوزیون نشستم والکی درحال بالا پایین کردن کانالا بودم که صدای باز کردن درباکلید اومد برگشتم به طاها که برزخ داشت نگام میکرد نگاه کردم که گفت:چون همه فکر میکنن ماه عسلیم نمیتونم برم استودیو ...
چیزی نگفتم لبخند کم رنگی از اینکه توخونه ایه به روی لبم اومد که سریع جمعش کردم ،واز رو کاناپه بلند شدم رفتم سمت آشپزخونه دوباره انرژی گرفته بودم ،بسته پاستاروخالی کردم تو قابلمه ومنتظرموندم تا بپزه ....
سسشو درست کردم ،پاستاهاروریختم تو دوتاظرف وروش از سسش ریختم ،میزو چیدم وپاستاها رو میزگذاشتم از آشپزخونه نگاهی توی حال انداختم که دیدم طاها نشسته روی مبل و داره با گوشیش ور میره بلند گفتم:طاهااا بیا ناهار آماده اس.....
نگاهی بهم کرد وبا یه پوزخند گفت:باخودت چی فکر کردی توقع داری چیزی که تو درست کردیو بخورم ...هه به مغزت واسه فکر کردن فشار نیار .....
عصبی نفس عمیقی کشیدم ،ومشغول خوردن پاستای توظرف خودم شدم ،بعد از چند دقیقه صدای زنگ خونه اومد ،طاها رفت درو باز کرد وبا یه مشما که توش ظرف غذا بود برگشت نشست رو مبل ومشغول غذا خوردنش شد توجه ای بهش نکردم میزو جمع کردم و بقیه پاستا رو گذاشتم تو یخچال ،از آشپزخونه زدم بیرون خواستم از پله ها بالا برم که گفت:صبر کن!!!!
نمیدونم چرا وقتی صدام میزد بغض میکردم به سمتش برگشتم که پمادی جلوم گرفتو گفت:بزنش روسوختگیت ردش نمونه....
عصبی چشامو توحدقع واسش چرخوندمو گفتم:نمیخوام ...دستمو گرفت وکشیدم سمت خودش ،پرت شدم تو بغلش که با همون اخمش گفت:پس خودم برات میزنمش ،بزور نشوندم روی پله واز پماد زد رو دستم وآروم شروع کرد به مالیدن پماد روی دستم ....
وقتی به صورتش نگاه میکردم نمیتونستم تحمل کنم ،لباش بدجوری هوس انگیز بود ،تو یه ثانیه سرمو جلو بردم ولباموگذاشتم رو لباشو شروع کردم به بوسیدنش....
۲۱.۷k
۱۲ بهمن ۱۳۹۹