درون آینه به خودم نگاهی می اندازم. چشمهایم را تنگ میکنم،
درون آینه به خودم نگاهی می اندازم. چشمهایم را تنگ میکنم، چین عمیقی بین دو ابروانم میفتد، دقت میکنم، تلاش میکنم به یاد اورم اما بی فایده است نمیشناسم، من فرد درون اینه را دیگر نمیشناسم.
به اطرافم نگاهی می اندازم همه چیز را به یاد می آورم همه چیز آشناست همه چیز رنگ و بوی قدیمی دارد.
دوباره نگاهی به درون اینه می اندازم. نه، نمیشناسم.
بغض میکنم. چه بلایی به سرم امده؟ همه چیز اشناست جز انچه که باید باشد. چه فاجعه ای درون من رخ داده؟
بیخیال میشوم به سمت کتابی میروم که به تازگی به خواندنش مشغول شده ام. کلافه کتاب را میبندم و به درون کتابخانه میگذارمش.
دستی به صورتم میکشم، این نوع کتاب، آنی نیست که من همیشه میخواندم و درش غرق میشدم.
نگاهی به لباس های تنم میندازم، در دل به خود پوزخند میزنم، چه نچسب هست این پارچه های روی تنم. من حتی سلیقه ی خود راهم به یاد نمی آورم.
چرخی به دور خود میزنم احساس سرگیجه میکنم حال جسمیم خوب است، همین چند وقت پیش پزشک سلامتم را تایید کرد. اما چه به سر روحم امده؟
تو بامن چه کردی...
حس و حالم به سان کودکی است که در کوچه ای تاریک مانده و همانطور که پاهایش از ترس میلرزد و دست هایش یخ زده در به در به دنبال راهی میگردد تا نجات یابد، به دنبال نوری، راهی، روشنایی...
من گم شده ام، خودم در خودم گم شده ام، ساعت ها با پای لرزان و دست های یخ زده در خودم به دنبال خودم میگردم...
نمیشناسم من دیگر خودم را نمیشناسم.
به راستی که تو با من چه کردی...
پاییز98 مهسا #دلنوشته #آذرماه_98
به اطرافم نگاهی می اندازم همه چیز را به یاد می آورم همه چیز آشناست همه چیز رنگ و بوی قدیمی دارد.
دوباره نگاهی به درون اینه می اندازم. نه، نمیشناسم.
بغض میکنم. چه بلایی به سرم امده؟ همه چیز اشناست جز انچه که باید باشد. چه فاجعه ای درون من رخ داده؟
بیخیال میشوم به سمت کتابی میروم که به تازگی به خواندنش مشغول شده ام. کلافه کتاب را میبندم و به درون کتابخانه میگذارمش.
دستی به صورتم میکشم، این نوع کتاب، آنی نیست که من همیشه میخواندم و درش غرق میشدم.
نگاهی به لباس های تنم میندازم، در دل به خود پوزخند میزنم، چه نچسب هست این پارچه های روی تنم. من حتی سلیقه ی خود راهم به یاد نمی آورم.
چرخی به دور خود میزنم احساس سرگیجه میکنم حال جسمیم خوب است، همین چند وقت پیش پزشک سلامتم را تایید کرد. اما چه به سر روحم امده؟
تو بامن چه کردی...
حس و حالم به سان کودکی است که در کوچه ای تاریک مانده و همانطور که پاهایش از ترس میلرزد و دست هایش یخ زده در به در به دنبال راهی میگردد تا نجات یابد، به دنبال نوری، راهی، روشنایی...
من گم شده ام، خودم در خودم گم شده ام، ساعت ها با پای لرزان و دست های یخ زده در خودم به دنبال خودم میگردم...
نمیشناسم من دیگر خودم را نمیشناسم.
به راستی که تو با من چه کردی...
پاییز98 مهسا #دلنوشته #آذرماه_98
۸.۸k
۱۶ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.