رمان ماهک پارت 98
#رمان_ماهک #پارت_98
همه ی نگاه ها به سمتم کشیده شد حس میکردم گونه ام از خجالت سرخ شده. سرمو بالا اوردم پسری که زل زده بود بهم حالا با تعجب بهم نگاه میکرد.
آرش انگار متوجه نگاه های پسره شده بود چون دستمو ک توی دستش بود رو، فشرد انگار میخواست با اینکارش مالکیتش رو به رخ بکشه.
نگاه دخترا پر از حرص بود و نگاه پسرا پر از تعجب. یکی از دخترا بالاخره نطق کرد:
+ ماشالله استاد فکر نمیکردیم خانومتون انقدر کوچولو باشه.
آرش لبخندی زد و گفت:
_ یکسال از شماها کوچکتره.
+ یعنی امسال کنکوری هستن؟
اینبار خودم سری تکون دادم و گفتم بله.
امیرعلی نگاهی به ساعتش انداخت و رو به ارش گفت:
+ داداش بریم؟
ارش که انگار اصلا تو این حال و هواها نبود نگاهی بهش انداخت و گفت چی؟
+ میگم بریم خونه؟ هوا سرده و ماهک هم هنوز سرماخوردگیش کامل برطرف نشده الان هم که انگار سردشه.
نگاه قدر دانی به امیرعلی انداختم لبخندی تحویلم داد و ارش برگشت سمتم و بهم نگاه کرد منم چشمامو به نشونه ی تایید روی هم گزاشتم.
بعد از خداحافظی با بچها به سمت ویلا راه افتادیم. منو ارش کنار هم و ترانه و امیرعلی هم کنار هم راه میرفتیم.
آرش اروم گفت:
+ نظرت درموردشون چیه؟
_ کی؟
+ دانشجوهام دیگه
_ اها، نظری خاصی ندارم
زیر لب زمزمه کرد پررو با تعجب گفتم:
_ باکی هسی؟
+ اون پسره ی گستاخ رو میگم. ندیدی چطور زل زده بود بهت
_ بیخیال ارش مهم نیسن
بعد از خوردن شام ترانه و امیرعلی عزم رفتن کردن و من و آرش هم به اتاق خواب رفتیم بدون عوض کردن لباسام افتادم روی تخت و خزیدم زیر پتو. آرش اما لباساشو عوض کرد و کنارم خوابید.
دو هفته ای ازون روز گذشت و همه چی اروم بود و هیچ اتفاق خاصی هم رخ نداد من که مشغول درس بودم آرش هم سرش با کارش گرم بود و من کمتر میدیدمش اما خب وقتی هم که میومد خونه حسابی ذوق میکردم.
اما نه جلوی خودش، در واقع اون روحشم خبر نداره که من انقدر از دیدنش خوشحال میشم همیشه. ارش ازین عمق وابستگی که من نسبت بهش دارم کاملا بی خبره. هیچکس خبر نداره و فقط خودمم که میدونم چه عذابی رو دارم متحمل میشم.
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
همه ی نگاه ها به سمتم کشیده شد حس میکردم گونه ام از خجالت سرخ شده. سرمو بالا اوردم پسری که زل زده بود بهم حالا با تعجب بهم نگاه میکرد.
آرش انگار متوجه نگاه های پسره شده بود چون دستمو ک توی دستش بود رو، فشرد انگار میخواست با اینکارش مالکیتش رو به رخ بکشه.
نگاه دخترا پر از حرص بود و نگاه پسرا پر از تعجب. یکی از دخترا بالاخره نطق کرد:
+ ماشالله استاد فکر نمیکردیم خانومتون انقدر کوچولو باشه.
آرش لبخندی زد و گفت:
_ یکسال از شماها کوچکتره.
+ یعنی امسال کنکوری هستن؟
اینبار خودم سری تکون دادم و گفتم بله.
امیرعلی نگاهی به ساعتش انداخت و رو به ارش گفت:
+ داداش بریم؟
ارش که انگار اصلا تو این حال و هواها نبود نگاهی بهش انداخت و گفت چی؟
+ میگم بریم خونه؟ هوا سرده و ماهک هم هنوز سرماخوردگیش کامل برطرف نشده الان هم که انگار سردشه.
نگاه قدر دانی به امیرعلی انداختم لبخندی تحویلم داد و ارش برگشت سمتم و بهم نگاه کرد منم چشمامو به نشونه ی تایید روی هم گزاشتم.
بعد از خداحافظی با بچها به سمت ویلا راه افتادیم. منو ارش کنار هم و ترانه و امیرعلی هم کنار هم راه میرفتیم.
آرش اروم گفت:
+ نظرت درموردشون چیه؟
_ کی؟
+ دانشجوهام دیگه
_ اها، نظری خاصی ندارم
زیر لب زمزمه کرد پررو با تعجب گفتم:
_ باکی هسی؟
+ اون پسره ی گستاخ رو میگم. ندیدی چطور زل زده بود بهت
_ بیخیال ارش مهم نیسن
بعد از خوردن شام ترانه و امیرعلی عزم رفتن کردن و من و آرش هم به اتاق خواب رفتیم بدون عوض کردن لباسام افتادم روی تخت و خزیدم زیر پتو. آرش اما لباساشو عوض کرد و کنارم خوابید.
دو هفته ای ازون روز گذشت و همه چی اروم بود و هیچ اتفاق خاصی هم رخ نداد من که مشغول درس بودم آرش هم سرش با کارش گرم بود و من کمتر میدیدمش اما خب وقتی هم که میومد خونه حسابی ذوق میکردم.
اما نه جلوی خودش، در واقع اون روحشم خبر نداره که من انقدر از دیدنش خوشحال میشم همیشه. ارش ازین عمق وابستگی که من نسبت بهش دارم کاملا بی خبره. هیچکس خبر نداره و فقط خودمم که میدونم چه عذابی رو دارم متحمل میشم.
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
۱۰.۵k
۱۵ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.