رمانماهک پارت

#رمان_ماهک #پارت_97
اینجور که آرش میگفت با امیرعلی دوستای خیلی قدیمی بودن اما به واسطه شغلشون و مشغله هاشون مدتی ارتباطشون باهم قطع شده بوده و از هم بی خبر بودن.

منکه اصلا نمیدونستم ارش همچین دوستی داره در واقع من هیچی از ارش نمیدونم اما ظاهرا ترانه اسم ارش رو زیاد از دهن امیرعلی شنیده بوده.

توی فکر بودم که دست ارش دورم حلقه شد و کنار گوشم زمزمه کرد حواست کجاست؟ معذب شده بودم لبخندی زدم و همونطور که سعی داشتم ازش فاصله بگیرم گفتم توی فکر بودم چیزی گفتی؟

بدون اینکه ذره ای ازم دور شه گفت بچها میگن بریم لب دریا اگر تو هم موافقی بریم ساحل بعد بیایم خونه برای شام؟ سری تکون دادم و گفتم اره خوبه بریم.

همگی به ساحل رفتیم هوا سرد شده بود دیگه دورهم نشسته بودیم و یه اتیش کوچولو هم درست کرده بودیم.

روبرومون یه دسته دختر و پسر همسن من نشسته بودن و تیپاشون یجوری بود که انگار دانشجو هستن چند تا از دخترا خیره به ارش نگاه میکردن.

نچ نچی کردم و زیر لب گفتم خجالتم نمیکشن اما ارش اصلا متوجه نگاهشون نبود، نگاهمو ازشون گرفتم و به ترانه که درحال حرص خوردن بودن خیره شدم اما تمام حواسم پیش اون دخترا بودو زیرلب داشتم بهشون فحش میدادم.

چندین نفر باهم سلام کردن سرمو بلند کردم همون اکیپ بودن ارش با دیدنشون لبخندی زد از جاش بلند شد و سلام احوال پرسی گرمی باهاشون کرد و ما سه تاهم به تبعیت از ارش ایستادیم.

ارش رو کرد به ما سه تا و اون اکیپ رو بهمون معرفی کرد:

+ این خانوما و اقایون دانشجوام هستن
+ ایشون هم دوستم و خانومشون هستن

نمیدونم چرا منو معرفی نکرد منم سعی نکردم که خودمو بهشون بشناسونم و خیلی بی خیال کنار ارش که دستشو پشت کمرم گزاشته بود ایستادم.

ارش و دانشجواش درحال صحبت کردن بودم که سنگینی نگاهی رو روی خودم حس کردم و وقتی سرمو بلند کردم با نگاه خیره یکی از پسرا مواجه شدم.

نگاهشو ازم گرفت و رو به آرش گفت استاد خواهرتونو معرفی نکردید که(پسره پررو) بقیه هم که انگار تازه متوجه من شده بودن تاییدش کردن و با نگاهشون درسته قورتم میدادن.

آرش لبخندی زد و به خودش نزدیک ترم کرد و گفت ایشون خواهرم نیست خانومم هست و بعدم لبخندی بهم زد.

〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
دیدگاه ها (۲)

#رمان_ماهک #پارت_98همه ی نگاه ها به سمتم کشیده شد حس میکردم ...

درون آینه به خودم نگاهی می اندازم. چشمهایم را تنگ میکنم، چین...

#رمان_ماهک #پارت_96واسه همین رفتم سمتش انگشتمو گزاشتم روی لب...

#رمان_ماهک #پارت_95آرش و امیرعلی مدام سر به سر هم میزاشتن و ...

زیبایی عشق

زود قضاوت نکن 2

♡𝑭𝒓𝒐𝒎 𝒎𝒚 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕 :: part¹¹ : ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط