بیبیکوچولومن

#بیبی_کوچولو_من
Part: ⁴

شب بود. همه از شرکت رفته بودن، ولی من هنوز تو دفترم بودم. طراحی رو نیمه‌کاره گذاشته بودم و ذهنم هزارجا می‌چرخید.

صدای ضربه‌ی آرومی به در اومد.

+بازه...

در باز شد و جونگکوک، با اون کت مشکی و نگاه سردش وارد شد. اما این‌بار خبری از لبخندای مسخره‌اش نبود. نگاهش جدی بود... بیش از حد جدی.

جونگکوک (آروم): باید باهات حرف بزنم. یه موضوع جدی.

+مگه امروز کل کارمون دعوا نبود؟ حرف جدیدی مونده؟

جونگکوک: این ربطی به کار یا پروژه نداره. مربوط به توئه. و امنیتت.

سردم شد. برای اولین‌بار، حس خطر واقعی رو تو صداش شنیدم.

+چی شده؟ واضح حرف بزن.

جونگکوک (قدم به قدم نزدیک‌تر): صبح... اون اتفاقی که افتاد، تصادفی نبود. من تعقیبت می‌کردم.
+چی؟ تو دنبالم بودی؟

جونگکوک: نه برای اذیت کردن. چون یه نفر دستور داده بود... که یه «هشداری» بهت برسه. و من جلوشو گرفتم.

نفس تو سینم حبس شد.

+کی؟ کی پشتشه؟
جونگکوک (با مکث): یه خانواده‌ی قدیمی مافیایی که با شرکت پدرت دشمنی دارن. تو هدفی. چون تنها وارث واقعی این شرکتی.

احساس کردم زمین داره دور سرم می‌چرخه.

+چرا تو داری اینو بهم می‌گی؟ مگه خودت جزوشون نیستی؟

جونگکوک (با صدای بم و جدی): من فقط یه جاسوس بودم. ولی الان... دیگه نیستم. چون اون روز، وقتی صدای غر زدن‌هاتو شنیدم، یه چیزی تو وجودم تغییر کرد. نمی‌ذارم بهت دست بزنن، حتی اگه بهم خیانت کنی.

+من باید به یه مافیایی اعتماد کنم؟ به کسی که به قول خودش "جاسوس" بوده؟

جونگکوک نزدیک‌تر شد. انقدر که نفس‌هاش روی صورتم حس می‌شد. نگاهمو به زور ازش گرفتم.

جونگکوک (زمزمه‌وار): نمی‌خوام اعتماد کنی. می‌خوام بدونی... این آخرین بار نیست که زندگیت به خطر می‌افته. ولی از این به بعد، من وسطشم. و هیچکس بهت نزدیک نمی‌شه، اگه من نخوام.

+تو کی هستی واقعاً؟

جونگکوک (لبخند تلخ): یه گرگ زخمی... که یه فرشته‌ی کله‌شق رو پیدا کرده.

سکوت بینمون عجیب سنگین شد.

و من؟ نمی‌دونم چرا... اما برای اولین بار، حس کردم شاید اون دشمنی که فکر می‌کردم دارم، تنها کسی باشه که واقعاً داره ازم محافظت می‌کنه...

پایان پارت ⁴

می‌دونم این پارت یکم مسخره شد ولی باید ی چی می‌نوشتم
#جونگکوک #تهیونگ #تهکوک #بی_تی_اس #بنگتن #آرمی #رمان #فیک #سناریو #چندپارتی #تکپارتی #دوپارتی #آهنگ #کیپاپ #کیدراما
دیدگاه ها (۰)

#بیبی_کوچولو_منPart: ⁵+تو یه گرگی؟!دِ برو بابا، گرگ فقط تو ک...

بیبی_کوچولو_منPart: ⁶صبح ساعت هفت، با صدای زنگ گوشیم از خواب...

---#بیبی_کوچولو_منPart: ³به سمت سالن کنفرانس راه افتادم، جون...

pآخرویو ات – چند ساعت بعد، در نواینکنار پنجره نشسته بودم. مد...

ای کسی که این پیام رو می خونی؛ نمی دونم کجایی؛ نمی دونم چکار...

ای کسی که این پیام رو می خونی؛ نمی دونم کجایی؛ نمی دونم چکار...

⁷𝐌𝐲 𝐛𝐫𝐨𝐭𝐡𝐞𝐫'𝐬 𝐟𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝_𝐏𝐚𝐫𝐭 اومدن سر میز نشستن که اصن اون حال ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط