pآخر
pآخر
ویو ات – چند ساعت بعد، در نواین
کنار پنجره نشسته بودم. مدالی که تهیونگ نشونم داده بود، هنوز توی دستم بود. وقتی پشتش رو نگاه کردم، یه تاریخ حک شده بود... روز مرگ خانوادهم.
تهیونگ آروم گفت: «این مدال تنها نشونهایه که از یه پیمان قدیمی بین دو خانواده باقی مونده... یه پیمان خیانتآلود.»
سرمو بلند کردم.
ات: یعنی اینا همه یه بازی بود؟ از قبل برنامهریزی شده بود؟
تهیونگ: نه برای من. من فقط یه قربانی بودم... درست مثل تو. ولی وقتی عاشقت شدم، تصمیم گرفتم گذشته رو تموم کنم.
چند لحظه سکوت بینمون افتاد. تهیونگ به سختی ادامه داد:
تهیونگ: امروز رفتم پیش کسی که همهچیزو میدونه… پدرم. اون گفت که مرگ خانوادهی تو تصادفی نبود، ولی دستور از بالا بود. یه جنگ قدیمی بین نسلها.
نفسهام تند شد.
ات: یعنی ما دو نفری بودیم که وسط یه انتقام نسلی گرفتار شدیم؟
تهیونگ سرشو تکون داد.
تهیونگ: ولی من میخوام این چرخه رو تموم کنم. دیگه نمیخوام هیچ نسلی بهخاطر گذشته نابود شه.
بهش نگاه کردم. اون دیگه اون پسری نبود که اول دیدم. عوض شده بود... شاید هم همیشه این آدم بوده، ولی پشت ماسکهای خشم و خشونت پنهان شده بود.
ویو ات – چند روز بعد، خارج از نواین
تو قبرستون کوچیکی که درختهای قدیمی دورش حلقه زده بودن، کنار سنگقبر خانوادهم ایستاده بودم. تهیونگ پشت سرم بود.
زمزمه کردم:
ات: دیگه وقتشه که ببخشمت... نه برای تو... برای خودم.
تهیونگ: اگه یه روز دیگه بخوای بری، فقط بگو. ولی اگه بخوای بمونی، قول میدم تا آخر کنارتم.
برگشتم و بهش لبخند زدم. اشکام میاومدن ولی اینبار از آرامش بود.
ات: میمونم... ولی فقط اگه قول بدی گذشته رو با هم دفن کنیم.
تهیونگ: قول میدم.
پایان – یک سال بعد
روی تابلوی کوچیکی کنار در نوشته بود:
"خانهی امید – برای کودکانی که خانوادهشون رو از دست دادن"
صدای خندهی بچهها تو حیاط میپیچید. من و تهیونگ جونگکوک وسط حیاط، کنار گلدونا نشسته بودیم.
ات: میدونی ته؟ ما از دل تاریکی اومدیم… ولی حالا داریم نور میسازیم.
تهیونگ: چون تو یادم دادی چطور انسان باشم.
و اینبار، برای اولینبار بعد از مدتها، هر سه با آرامش خندیدیم...
پایان.
#تهکوک #جونگکوک #تهیونگ #بی_تی_اس #بنگتن #آرمی #فیک #سناریو #رمان #چندپارتی #تکپارتی #دوپارتی
ویو ات – چند ساعت بعد، در نواین
کنار پنجره نشسته بودم. مدالی که تهیونگ نشونم داده بود، هنوز توی دستم بود. وقتی پشتش رو نگاه کردم، یه تاریخ حک شده بود... روز مرگ خانوادهم.
تهیونگ آروم گفت: «این مدال تنها نشونهایه که از یه پیمان قدیمی بین دو خانواده باقی مونده... یه پیمان خیانتآلود.»
سرمو بلند کردم.
ات: یعنی اینا همه یه بازی بود؟ از قبل برنامهریزی شده بود؟
تهیونگ: نه برای من. من فقط یه قربانی بودم... درست مثل تو. ولی وقتی عاشقت شدم، تصمیم گرفتم گذشته رو تموم کنم.
چند لحظه سکوت بینمون افتاد. تهیونگ به سختی ادامه داد:
تهیونگ: امروز رفتم پیش کسی که همهچیزو میدونه… پدرم. اون گفت که مرگ خانوادهی تو تصادفی نبود، ولی دستور از بالا بود. یه جنگ قدیمی بین نسلها.
نفسهام تند شد.
ات: یعنی ما دو نفری بودیم که وسط یه انتقام نسلی گرفتار شدیم؟
تهیونگ سرشو تکون داد.
تهیونگ: ولی من میخوام این چرخه رو تموم کنم. دیگه نمیخوام هیچ نسلی بهخاطر گذشته نابود شه.
بهش نگاه کردم. اون دیگه اون پسری نبود که اول دیدم. عوض شده بود... شاید هم همیشه این آدم بوده، ولی پشت ماسکهای خشم و خشونت پنهان شده بود.
ویو ات – چند روز بعد، خارج از نواین
تو قبرستون کوچیکی که درختهای قدیمی دورش حلقه زده بودن، کنار سنگقبر خانوادهم ایستاده بودم. تهیونگ پشت سرم بود.
زمزمه کردم:
ات: دیگه وقتشه که ببخشمت... نه برای تو... برای خودم.
تهیونگ: اگه یه روز دیگه بخوای بری، فقط بگو. ولی اگه بخوای بمونی، قول میدم تا آخر کنارتم.
برگشتم و بهش لبخند زدم. اشکام میاومدن ولی اینبار از آرامش بود.
ات: میمونم... ولی فقط اگه قول بدی گذشته رو با هم دفن کنیم.
تهیونگ: قول میدم.
پایان – یک سال بعد
روی تابلوی کوچیکی کنار در نوشته بود:
"خانهی امید – برای کودکانی که خانوادهشون رو از دست دادن"
صدای خندهی بچهها تو حیاط میپیچید. من و تهیونگ جونگکوک وسط حیاط، کنار گلدونا نشسته بودیم.
ات: میدونی ته؟ ما از دل تاریکی اومدیم… ولی حالا داریم نور میسازیم.
تهیونگ: چون تو یادم دادی چطور انسان باشم.
و اینبار، برای اولینبار بعد از مدتها، هر سه با آرامش خندیدیم...
پایان.
#تهکوک #جونگکوک #تهیونگ #بی_تی_اس #بنگتن #آرمی #فیک #سناریو #رمان #چندپارتی #تکپارتی #دوپارتی
- ۲۹.۰k
- ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط