پارت24:
#پارت24:
کلی عکس تو کشو پیدا کردم، یکی یکی نگاهشون می کردم. همش عکس دخترای ۱۷_۱۸ساله بود .
عجبببب!!! بابا با این عکس ها چیکار می کرد؟؟
یهو صدایی شنیدم:
- آره آره همه کار ها رو انجام دادم!
هیییننن صدای بابا بود که داشت به اتاق نزدیک می شد. هراسون به اینور و اونور نگاه می کردم چشمم به فاصله ی بین کمد و دیوار افتاد.
سریع رفتم و با هزار بدبختی خودم رو اونجا جا کردم.
در باز شد و بابا مستقیم به سمت میزش رفت و گفت:
- ببین سامی تمام عکس دخترهایی که هوشنگ واسم فرستاد و گیرشون انداختم!
تک خنده ای کرد و گفت:
- دست کم گرفتی ۱۵۰ تاشون و تو انباری گذاشتم.
هیینننن ۱۵۰ تا دختر!!!! چقدر راحت حرف می زد، یهو به سمت میز رفت و پشتش نشست.
چشمش به کشوی باز افتاد چشم های بابا گرد شد و به سامی یا همون سامیار گفت:
- یه لحظه صبر کن! من مطمئن بودم این کشو رو قفل کردم. چطور الان بازه؟
سرش رو تکون داد و گفت:
- شاید حواسم نبود. خب داشتم می گفتم همه چی مرتبه تا آخر هفته محموله رو می فرستیم!
چهار روز بیشتر به موعود محموله ی لعنتیشون نمونده بود. باید زود می رفتم به ارمیا خبر می دادم که یه کاری کنه اگه اینجوری دست رو دست می ذاشتیم کلی دختر معصوم بدبخت می شدن.
بابا اومد رو به روی کمد ایستاد. قلبم تو دهنم اومد چشم هام رو بستم و دعا می کردم منو نبینه.
یهو چرخید سمت در و همزمان گفت:
-باشه! باهم می ریم می بینمشون.
و از اتاق بیرون رفت. آخییییش نفس راحتی کشیدم. صدای چرخیدن قفل در رو شنیدم یااااا خداااا گیر افتادم هی گفتم خوش شانسم خوش شانسم بد بختیم رجوع کرده بود.
کلی عکس تو کشو پیدا کردم، یکی یکی نگاهشون می کردم. همش عکس دخترای ۱۷_۱۸ساله بود .
عجبببب!!! بابا با این عکس ها چیکار می کرد؟؟
یهو صدایی شنیدم:
- آره آره همه کار ها رو انجام دادم!
هیییننن صدای بابا بود که داشت به اتاق نزدیک می شد. هراسون به اینور و اونور نگاه می کردم چشمم به فاصله ی بین کمد و دیوار افتاد.
سریع رفتم و با هزار بدبختی خودم رو اونجا جا کردم.
در باز شد و بابا مستقیم به سمت میزش رفت و گفت:
- ببین سامی تمام عکس دخترهایی که هوشنگ واسم فرستاد و گیرشون انداختم!
تک خنده ای کرد و گفت:
- دست کم گرفتی ۱۵۰ تاشون و تو انباری گذاشتم.
هیینننن ۱۵۰ تا دختر!!!! چقدر راحت حرف می زد، یهو به سمت میز رفت و پشتش نشست.
چشمش به کشوی باز افتاد چشم های بابا گرد شد و به سامی یا همون سامیار گفت:
- یه لحظه صبر کن! من مطمئن بودم این کشو رو قفل کردم. چطور الان بازه؟
سرش رو تکون داد و گفت:
- شاید حواسم نبود. خب داشتم می گفتم همه چی مرتبه تا آخر هفته محموله رو می فرستیم!
چهار روز بیشتر به موعود محموله ی لعنتیشون نمونده بود. باید زود می رفتم به ارمیا خبر می دادم که یه کاری کنه اگه اینجوری دست رو دست می ذاشتیم کلی دختر معصوم بدبخت می شدن.
بابا اومد رو به روی کمد ایستاد. قلبم تو دهنم اومد چشم هام رو بستم و دعا می کردم منو نبینه.
یهو چرخید سمت در و همزمان گفت:
-باشه! باهم می ریم می بینمشون.
و از اتاق بیرون رفت. آخییییش نفس راحتی کشیدم. صدای چرخیدن قفل در رو شنیدم یااااا خداااا گیر افتادم هی گفتم خوش شانسم خوش شانسم بد بختیم رجوع کرده بود.
۷.۴k
۳۰ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.