پارت⁴⁶
پارت⁴⁶
................
سعی کردم تکون بخورم و تمام انرژیمو جم کردم یه جیغ خیلی بلند کشیدم فک کنم شنیدن ....نجات پیدا میکنم
" واوووو اروم دختر چه خبرته هنوز کاری نکردم ... حالا اینجارو نگا کن یه چیز خیلی خوشگل برات دارم
رفت و از تاریکی چیزی اورد روش یه ملافه کشیده شده بود وقتی ملافه رو ورداشت برق از سرم پرید اون یه .... یه ان گ ی ز ا س یو ن بود !! امکان نداره ... نههه من نمیخوام بمیرممم شروع کردم جیغ زدن تا صدامو بشنون خودمو رو زمین میکشیدم و به سمت در حرکت کردم یهو از پاهام کشید و کشید چوبی که انداخته بود یه گوشه رو دیدم و ورش داشتم با تمام زوری که داشتم برگشتم و وقتی خم شده بود زدم تو صورتش پاهامو ول کرد و روشو اونور کرد با دستاش صورتشو گرفت بعد رو کرد و با یه لبخند ازار دهنده گفت
" اشتباه بزرگی کردی
اومد طرفم که دوباره داد و بیداد کردم اومد و پاهاشو دوطرفم گذاشت و نشست رو شکمم و شروع کرد مشت زدن به صورتم که یهو در باز شد و چند نفر ریختن داخل مرده رو از روم بلند کردن صدایه اشنایی شنیدم اون جونگکوک بود !
_ یونااا ... یونا خوبیی .... میشنوی چی میگممم
لبخندی بی جون از اینکه نجات پیدا کردم زدم حرفاش مبهم تر میشد تا اینکه دیگه نه چیزی شنیدم نه دیدم (نیم ساعت بعد وقتی تو ماشین بودن)
یکم هوشیاریمو به دست اوردم و فقط صداشونو شنیدم
_ من مجبور بودمم میفهمیی
تهیونگ " اگه بفهمه تو یه مافیایی میخوای چیکار کنی هااا؟ اگه بفهمه ما کی هستیم چی؟
جین " بچه ها دعوا نکنین اون الان بیهوشه مطمعنم چیزی نشنیده
و دوباره بیهوش شدم ( انتظارشو نداشتین نه؟ ولی این تازه اولاشه !)
............. ( دوروز بعد )
با حس اینکه یکی با تبر زده باشه کمرمو نصف کرده چشمامو نیمه باز کردم اطرافمو نگا کردم خونه جونگکوک بودم به صندلی پیش تخت نگا کردم رو صندلی خوابش برده بود خواستم بلندشم که سرم تیر کشید دوباره دراز شدم رو تخت تمام بدنم باند پیچی شده بود
؛؛ یا جونگکوکا .... بیدارشو
_ هومم بزار بخوابم
بیدار نشد چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم و دوباره خوابیدم (خواب هامون اتفاقات دوروز پیشو میبینه که بدبخت کتک میخورد حوصله ندارم بنویسم •~•)
از خواب میپریدم چون یهو بلند شدم زخمام درد گرفتن و صدام در اومد
؛؛ اییی وای درد دارمممم اخخخ
جونگوکوک نمیدونم با چه سرعتی خودشو میرسونه به اتاق و با شتاب درو باز میکنه چشماش از حدقه داشت درمیورد گفت
_ یونا خوبیی بهوش اومدی
؛؛ به نظرت خوبم؟ اخ اخ درد دارم
اومد کمکم کرد دراز کشیدم و نشست پیشم هی سرتا پامو نگا میکرد
؛؛ ادم ندیدی؟
_ نه اخه طبیعی نیست ادم اینقدر بخوابه ... چیزی یادته؟
؛؛ مگه چند ساعت بیهوش بودم؟
_ ساعت؟ یا روز؟
چشمام گرد شد و با تعجب گفتم
؛؛ روز؟
_ دوروزه بیهوشی خانم خانما
؛؛ چییی دوروززز؟؟؟( داد میزنهههههه)
_ اروم باش .... اره دوروز ........ الان درد نداری؟
؛؛ بهتر شدم
_ چه اتفاقی افتاد اونجا
؛؛ هیچی
_ واقعا؟
؛؛ هرچی که شد .... نمیخوام حرف بزنم
_ بهتر که شدی همه چیزو مو به مو تعریف میکنی افتاد؟؟
؛؛ اوووو (صداشو برد بالا) .... با زیردستت که حرف نمیزنی
................
سعی کردم تکون بخورم و تمام انرژیمو جم کردم یه جیغ خیلی بلند کشیدم فک کنم شنیدن ....نجات پیدا میکنم
" واوووو اروم دختر چه خبرته هنوز کاری نکردم ... حالا اینجارو نگا کن یه چیز خیلی خوشگل برات دارم
رفت و از تاریکی چیزی اورد روش یه ملافه کشیده شده بود وقتی ملافه رو ورداشت برق از سرم پرید اون یه .... یه ان گ ی ز ا س یو ن بود !! امکان نداره ... نههه من نمیخوام بمیرممم شروع کردم جیغ زدن تا صدامو بشنون خودمو رو زمین میکشیدم و به سمت در حرکت کردم یهو از پاهام کشید و کشید چوبی که انداخته بود یه گوشه رو دیدم و ورش داشتم با تمام زوری که داشتم برگشتم و وقتی خم شده بود زدم تو صورتش پاهامو ول کرد و روشو اونور کرد با دستاش صورتشو گرفت بعد رو کرد و با یه لبخند ازار دهنده گفت
" اشتباه بزرگی کردی
اومد طرفم که دوباره داد و بیداد کردم اومد و پاهاشو دوطرفم گذاشت و نشست رو شکمم و شروع کرد مشت زدن به صورتم که یهو در باز شد و چند نفر ریختن داخل مرده رو از روم بلند کردن صدایه اشنایی شنیدم اون جونگکوک بود !
_ یونااا ... یونا خوبیی .... میشنوی چی میگممم
لبخندی بی جون از اینکه نجات پیدا کردم زدم حرفاش مبهم تر میشد تا اینکه دیگه نه چیزی شنیدم نه دیدم (نیم ساعت بعد وقتی تو ماشین بودن)
یکم هوشیاریمو به دست اوردم و فقط صداشونو شنیدم
_ من مجبور بودمم میفهمیی
تهیونگ " اگه بفهمه تو یه مافیایی میخوای چیکار کنی هااا؟ اگه بفهمه ما کی هستیم چی؟
جین " بچه ها دعوا نکنین اون الان بیهوشه مطمعنم چیزی نشنیده
و دوباره بیهوش شدم ( انتظارشو نداشتین نه؟ ولی این تازه اولاشه !)
............. ( دوروز بعد )
با حس اینکه یکی با تبر زده باشه کمرمو نصف کرده چشمامو نیمه باز کردم اطرافمو نگا کردم خونه جونگکوک بودم به صندلی پیش تخت نگا کردم رو صندلی خوابش برده بود خواستم بلندشم که سرم تیر کشید دوباره دراز شدم رو تخت تمام بدنم باند پیچی شده بود
؛؛ یا جونگکوکا .... بیدارشو
_ هومم بزار بخوابم
بیدار نشد چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم و دوباره خوابیدم (خواب هامون اتفاقات دوروز پیشو میبینه که بدبخت کتک میخورد حوصله ندارم بنویسم •~•)
از خواب میپریدم چون یهو بلند شدم زخمام درد گرفتن و صدام در اومد
؛؛ اییی وای درد دارمممم اخخخ
جونگوکوک نمیدونم با چه سرعتی خودشو میرسونه به اتاق و با شتاب درو باز میکنه چشماش از حدقه داشت درمیورد گفت
_ یونا خوبیی بهوش اومدی
؛؛ به نظرت خوبم؟ اخ اخ درد دارم
اومد کمکم کرد دراز کشیدم و نشست پیشم هی سرتا پامو نگا میکرد
؛؛ ادم ندیدی؟
_ نه اخه طبیعی نیست ادم اینقدر بخوابه ... چیزی یادته؟
؛؛ مگه چند ساعت بیهوش بودم؟
_ ساعت؟ یا روز؟
چشمام گرد شد و با تعجب گفتم
؛؛ روز؟
_ دوروزه بیهوشی خانم خانما
؛؛ چییی دوروززز؟؟؟( داد میزنهههههه)
_ اروم باش .... اره دوروز ........ الان درد نداری؟
؛؛ بهتر شدم
_ چه اتفاقی افتاد اونجا
؛؛ هیچی
_ واقعا؟
؛؛ هرچی که شد .... نمیخوام حرف بزنم
_ بهتر که شدی همه چیزو مو به مو تعریف میکنی افتاد؟؟
؛؛ اوووو (صداشو برد بالا) .... با زیردستت که حرف نمیزنی
۳۳.۷k
۱۶ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.