part54
part54
علی-چجوری مجبور شدی؟
چرا خوب نمیگی؟
تارا نخواستی دیگه نمیخوای
وگرنه کسی با اجبار بت نگفته که ولم کنی
تارا-بهت گفتم که میتونستم میگفتم (بابغض)
علی-همیشه نقطه ضعفم بغض کردناش بود
ولی تارا برای من تموم شده بود
نباید برام مهم میبود
به عنوان مدیر این شرکت چرا اتاقت پایین ترین طبقه انتخاب کردی
مثلا مدیریا
میدونم سوال پرتی بود ولی میخواستم حواسم پرت کنم
تارا-بدم میاد ازبالا به ادما نگاه کنم دوست دارم کنارشون باشم...
تواینهمه راه و نیومدی که ازمن این سوال بپرسی براچی اومدی
علی-برگشتم سمتش
تارا-بیتفاوت ترین نگاهی که تاحالا بهم داشت
الان بود
علی-اول اومدم بابت رفتار اون روزم معذرت خواهی کنم شاید تند رفتم ولی خوب هنوزم پای حرفم که تموم شدی برام هستم
اینم کلید خونت
یادگاریات و جمع که کردم میارم برات
یا میدم بیارن
شاید بهتر باشه دیگهنبینمت
رفتم سمت در
دستم و گذاشم تاباز کنم
تارا
تارا-بله؟
علی-شاید برام تموم شده باشی دیگه هیچ ربطی بهم نداشته باشیم
ولی تو مراقب خودت باش
توخیلی قشنگ تر ازاین حرفایی که بخوای بازیچه ی یه ادم لاشی بشی...
تارا-رفت بیرون
خوب بلد بود چجوری ادم و به اتیش بکشونه
لعنت بهت سهیل لعنت بهت
کیف و گوشیم برداشتم سوار ماشین شدم
حالم زیاد اوکی نبود
سرم درد میکرد داشتم میرفتم خونه
تمام فکر و ذکرم پیش علی بود
انگار کنترل ماشین ازدست من خارج شده بود بی توجه میروندم
فقط خسته بودم
باید یمدتی استراحت میکردم
نمیتونستم پشت چراغ قرمز وایستم انگار یچیزی وادارم میکرد رد شم
شروع به حرکت کردم اما
تنها چیزی که دیدم
سیاهی بود...
#زخم_بازمن#علی_یاسینی#رمان
علی-چجوری مجبور شدی؟
چرا خوب نمیگی؟
تارا نخواستی دیگه نمیخوای
وگرنه کسی با اجبار بت نگفته که ولم کنی
تارا-بهت گفتم که میتونستم میگفتم (بابغض)
علی-همیشه نقطه ضعفم بغض کردناش بود
ولی تارا برای من تموم شده بود
نباید برام مهم میبود
به عنوان مدیر این شرکت چرا اتاقت پایین ترین طبقه انتخاب کردی
مثلا مدیریا
میدونم سوال پرتی بود ولی میخواستم حواسم پرت کنم
تارا-بدم میاد ازبالا به ادما نگاه کنم دوست دارم کنارشون باشم...
تواینهمه راه و نیومدی که ازمن این سوال بپرسی براچی اومدی
علی-برگشتم سمتش
تارا-بیتفاوت ترین نگاهی که تاحالا بهم داشت
الان بود
علی-اول اومدم بابت رفتار اون روزم معذرت خواهی کنم شاید تند رفتم ولی خوب هنوزم پای حرفم که تموم شدی برام هستم
اینم کلید خونت
یادگاریات و جمع که کردم میارم برات
یا میدم بیارن
شاید بهتر باشه دیگهنبینمت
رفتم سمت در
دستم و گذاشم تاباز کنم
تارا
تارا-بله؟
علی-شاید برام تموم شده باشی دیگه هیچ ربطی بهم نداشته باشیم
ولی تو مراقب خودت باش
توخیلی قشنگ تر ازاین حرفایی که بخوای بازیچه ی یه ادم لاشی بشی...
تارا-رفت بیرون
خوب بلد بود چجوری ادم و به اتیش بکشونه
لعنت بهت سهیل لعنت بهت
کیف و گوشیم برداشتم سوار ماشین شدم
حالم زیاد اوکی نبود
سرم درد میکرد داشتم میرفتم خونه
تمام فکر و ذکرم پیش علی بود
انگار کنترل ماشین ازدست من خارج شده بود بی توجه میروندم
فقط خسته بودم
باید یمدتی استراحت میکردم
نمیتونستم پشت چراغ قرمز وایستم انگار یچیزی وادارم میکرد رد شم
شروع به حرکت کردم اما
تنها چیزی که دیدم
سیاهی بود...
#زخم_بازمن#علی_یاسینی#رمان
۲.۸k
۰۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.