برده part
برده ﴾۵۴ part
بلند بلند گریه میکرد جیمین دیگه دلی براش نمونده بود که بشکنه
چرا با اینکه اونم بود ولی هیچکس به اندازهی جونگ کوک بهش اهمیت نمیداد..
با بغض به دیوار تکیه داد.. و در ذهنش برای چند مین بار مرور کرد / من بی مصرفم پدر هیچوقت به من افتخار نمیکنه ../
هویون به ی ه سول کمک کرد تا روی صندلی بنشینه تا بلند شد هیچ ردی از جیمین نبود سریع اطرافو نگاه کرد و دنبالش رفت ...
یه سول دست گذاشت روی چشم هایش هیچ جوره نمیتونست اشک هاشو نگهداره چرا باید وقتی همه چیزو میفهمید تصادف میکرد،
خودشو مقصر میدونست، صدای گریه های او تمام فضا رو پر کرده بود
قلبش درد میکرد انگار آتیشی روش روشن بود،
یون مادر مهربان جونگ کوک با دیدن وضع بده یه سول سمتش آمد و کنارش نشست اونو مثله دخترش دوست داشت
به آغوشش گرفتش و موهاشو بوسید یه سول حال بیشتر ضجه میزد و اشک هایش رها بودن،
...
وسط جاده ایستاد سریع اطرافو نگاه کرد ولی هیچ ردی از جیمین نبود
عصبی زیر لب غرید : به خشکی شانس کجای تو جیمی
تا پشته سرشو نگاه کرد چهره غمگین جیمین که داشت با گوشی حرف میزد براش نمایان شد نفسی از سر آسودگی کشید براش تعجب آور بود با کی حرف میزد از دور بهش زل زد ولی صداشو نمیشنید
جیمین برای آخرین بار قلبشو لعنت کرد و به صدای مغزش گوش داد : کارآگاه لی من تصمیم گرفتم تا بیام پیشه شما
کارآگاه لی جدی روی صندلی نشست و گفت : پارک جیمین تو مطمئنی که میخواهی بیای آمستردام
جیمین به ماشین اش تکیه داد :, آره همین امروز بلیط میگیرم و میام
کارآگاه لی که از تصمیمات این پسر سرتق بیزار بود کلافه گفت : باشه همینکه اومدی آمستردام بیا پیشه خودم حتمی میای دیگه نه
جیمین لحظه ای چشم خورد به هویون که داره از دور نگاهش میکنه
این نگاه شکسته اش اون غرور زیادش چهره همیشه غمیگنش لب های ترک خوردش،
نمیتونست اونا رو رها کنه و بره
چشم بست و آخرین حرفشو به مرد پشته خط گفت : آره میام ..
بلند بلند گریه میکرد جیمین دیگه دلی براش نمونده بود که بشکنه
چرا با اینکه اونم بود ولی هیچکس به اندازهی جونگ کوک بهش اهمیت نمیداد..
با بغض به دیوار تکیه داد.. و در ذهنش برای چند مین بار مرور کرد / من بی مصرفم پدر هیچوقت به من افتخار نمیکنه ../
هویون به ی ه سول کمک کرد تا روی صندلی بنشینه تا بلند شد هیچ ردی از جیمین نبود سریع اطرافو نگاه کرد و دنبالش رفت ...
یه سول دست گذاشت روی چشم هایش هیچ جوره نمیتونست اشک هاشو نگهداره چرا باید وقتی همه چیزو میفهمید تصادف میکرد،
خودشو مقصر میدونست، صدای گریه های او تمام فضا رو پر کرده بود
قلبش درد میکرد انگار آتیشی روش روشن بود،
یون مادر مهربان جونگ کوک با دیدن وضع بده یه سول سمتش آمد و کنارش نشست اونو مثله دخترش دوست داشت
به آغوشش گرفتش و موهاشو بوسید یه سول حال بیشتر ضجه میزد و اشک هایش رها بودن،
...
وسط جاده ایستاد سریع اطرافو نگاه کرد ولی هیچ ردی از جیمین نبود
عصبی زیر لب غرید : به خشکی شانس کجای تو جیمی
تا پشته سرشو نگاه کرد چهره غمگین جیمین که داشت با گوشی حرف میزد براش نمایان شد نفسی از سر آسودگی کشید براش تعجب آور بود با کی حرف میزد از دور بهش زل زد ولی صداشو نمیشنید
جیمین برای آخرین بار قلبشو لعنت کرد و به صدای مغزش گوش داد : کارآگاه لی من تصمیم گرفتم تا بیام پیشه شما
کارآگاه لی جدی روی صندلی نشست و گفت : پارک جیمین تو مطمئنی که میخواهی بیای آمستردام
جیمین به ماشین اش تکیه داد :, آره همین امروز بلیط میگیرم و میام
کارآگاه لی که از تصمیمات این پسر سرتق بیزار بود کلافه گفت : باشه همینکه اومدی آمستردام بیا پیشه خودم حتمی میای دیگه نه
جیمین لحظه ای چشم خورد به هویون که داره از دور نگاهش میکنه
این نگاه شکسته اش اون غرور زیادش چهره همیشه غمیگنش لب های ترک خوردش،
نمیتونست اونا رو رها کنه و بره
چشم بست و آخرین حرفشو به مرد پشته خط گفت : آره میام ..
- ۴۸۸
- ۲۸ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط