همکاری با پارک ویولت
همکاری با پارک ویولت
ا.ت'. جین".
"پنجره نیمهباز بود، با یه حرکت آروم و بیصدا وارد شدم. کفشای چرمیام روی زمین چوبی یه صدای خفیف داد، ولی اهمیتی نداشت. کت بلند مشکیام، که لکههای خون روش خشک شده بود، هنوز بوی آهنین خون میداد. این بو مثل یه سایه سنگین دورم پیچیده بود، ولی منو یاد چیزی میانداخت که نمیتونستم ازش فرار کنم.
اتاق تاریک بود، فقط نور کمرنگ چراغ خیابون از پنجره میتابید و سایههای مبهمی روی دیوار میساخت...روی تخت نشستم، دستامو روی زانوهام گذاشتم و پتوی نرمش رو برداشتم. بوی عطرش هنوز توی تار و پودش بود، یه بوی آشنا ... بوی وانیل ... که انگار با هر نفس توی ریههام جا میگرفت. بوش، صداش، لمسش، لبهاش و هرچیز مربوط به اون....به من تعلق داره. حتی اگه بخواد فرار کنه، حتی اگه بخواد ازم دور بشه، نمیتونه چیزی رو که از اول مال من بوده، ازم بگیره."
'صدای آرومی که از تخت در اومد
دستی روی موهام احساس میشد و جسمی روی تخت، در کنارم.
چشمام رو آروم باز کردم.
بوی عجیبی کل اتاق رو برداشته بود، بوی عجیبی که باعث حالت تهوع میشد.
حداقل... برای منی که حامله بودم!
با کامل باز شدن چشمام، پسرم رو دیدم
مثل همیشه با لبخندی بالای سرم بود... ولی این باعث نمیشد چیزی از حالت تهوع و حال بدم کم بشه و بو، بدتر در راه تنفسیم پیچید، انگار تنفس رو برام سخت میکرد؛
با احساس سوزش گلو از تخت بلند شدم و به سمت دستشویی رفتم.
از بچگی از بوی خون متنفرم بودم.
از بیمارستان.
آمپول.
و اون حس منفی!
حتی از حال و هواش هم حالم بهم میخورد!
و حالا این بو باعث بروز دادن حساسیت زیادم به بوها شده بود
بعد از خارج شدن از دستشویی، جین رو جلوی روم دیدم و بوی خون به شدت زیادی به دماغم خورد و باعث برگشت دوباره به دست شویی شد.
بعد از اروم شدن به آهستگی از در دستشویی خارج شدم که متوجه لکه خون روی لباسش شدم
+:بیب؟ ...اون چیه؟'
ا.ت'. جین".
"پنجره نیمهباز بود، با یه حرکت آروم و بیصدا وارد شدم. کفشای چرمیام روی زمین چوبی یه صدای خفیف داد، ولی اهمیتی نداشت. کت بلند مشکیام، که لکههای خون روش خشک شده بود، هنوز بوی آهنین خون میداد. این بو مثل یه سایه سنگین دورم پیچیده بود، ولی منو یاد چیزی میانداخت که نمیتونستم ازش فرار کنم.
اتاق تاریک بود، فقط نور کمرنگ چراغ خیابون از پنجره میتابید و سایههای مبهمی روی دیوار میساخت...روی تخت نشستم، دستامو روی زانوهام گذاشتم و پتوی نرمش رو برداشتم. بوی عطرش هنوز توی تار و پودش بود، یه بوی آشنا ... بوی وانیل ... که انگار با هر نفس توی ریههام جا میگرفت. بوش، صداش، لمسش، لبهاش و هرچیز مربوط به اون....به من تعلق داره. حتی اگه بخواد فرار کنه، حتی اگه بخواد ازم دور بشه، نمیتونه چیزی رو که از اول مال من بوده، ازم بگیره."
'صدای آرومی که از تخت در اومد
دستی روی موهام احساس میشد و جسمی روی تخت، در کنارم.
چشمام رو آروم باز کردم.
بوی عجیبی کل اتاق رو برداشته بود، بوی عجیبی که باعث حالت تهوع میشد.
حداقل... برای منی که حامله بودم!
با کامل باز شدن چشمام، پسرم رو دیدم
مثل همیشه با لبخندی بالای سرم بود... ولی این باعث نمیشد چیزی از حالت تهوع و حال بدم کم بشه و بو، بدتر در راه تنفسیم پیچید، انگار تنفس رو برام سخت میکرد؛
با احساس سوزش گلو از تخت بلند شدم و به سمت دستشویی رفتم.
از بچگی از بوی خون متنفرم بودم.
از بیمارستان.
آمپول.
و اون حس منفی!
حتی از حال و هواش هم حالم بهم میخورد!
و حالا این بو باعث بروز دادن حساسیت زیادم به بوها شده بود
بعد از خارج شدن از دستشویی، جین رو جلوی روم دیدم و بوی خون به شدت زیادی به دماغم خورد و باعث برگشت دوباره به دست شویی شد.
بعد از اروم شدن به آهستگی از در دستشویی خارج شدم که متوجه لکه خون روی لباسش شدم
+:بیب؟ ...اون چیه؟'
- ۳.۵k
- ۰۷ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط