لایک یادتون نره ❤️❤️
#شکوفه_عشق #پارت_بیست_و_پنج
دقیقا برای همین نگفتم ... چند وقت پیش مریم زنگ زد گفت که داداشم از بیان خوشش میاد اگه ممکنه یه مهمونی ردیف کنیم همو ببینن منم بهشون گفتم به روی چشم ولی من جواب بیان رو میدونم .... میدونم جوابش منفیه اونم گفت اشکال نداره حالا این دوتا همو ببینن شاید اصلا برعکس شد منم گفتم باشه ولی فقط از دور نمیزارم خصوصی صحبت کنن چون بیان خوشش نمیاد بدون اطلاعش کاری بکنیم اونم گفت باشه فقط از دور اینطوری شد که امشب اومدن
_ خب خودتون مه جوابمو میدونین پس خودتون جواب بدید
مامان: باشه حالا اینقدر تو خودتو حرص نده یه لیوان آب بده بهم از صبح هلاک شدم
برای مامان آب ریختم و دادم دستش و یه شببخیر گفتم رفتم تو اتاقم فردا هزار تا کار داشتم که باید انجام میدادم برای همین سعی کردم زود بخوابم
صبح با صدای زنگ هشدار گوشیم بیدار شدم از تخت اومدم پایین و دست و صورتمو شستم برای صبحانه هم از به یه چای و کیک اکتفا کردم لباسمو پوشیدم و زدم بیرون مجبور بودم با اسنپ برم چون ماشین ها رو برده بودن به یه اسنپ زنگ زدم و بعد یه ربع اومد به راه افتادیم باید فکر یه ماشین میکردم اینطوری نمیشد به محض رسیدن به سمت دفتر پا تند کردم اول از همه چشمم به کیانا خورد بعد به اون پسره نیما
بفرما روزی که نکوست از صبحش پیداست بازم این جلوم سبز شد بدون توجه بهش رفتن جلو و گفتم سلام کیانا جون خوبی ؟صبحت به خیر
اونم هوشرویانه جواب داد خواستم برم سمت اتاقم که نیما گفت : سلام واجبه ها
_ببخشید شما فکر کنم اطلاعات عمومیتون زیاد قوی نیست جواب سلام واجبه نه سلام
نیما : حالا هرچی کوچیکترا وظیفشونه به بزرگترشون سلام کنن
_تا اونجایی که میدونیم بزرگی به عقل است نه به سن
#رمان #عاشقانه #رمان_z #نویسنده
دقیقا برای همین نگفتم ... چند وقت پیش مریم زنگ زد گفت که داداشم از بیان خوشش میاد اگه ممکنه یه مهمونی ردیف کنیم همو ببینن منم بهشون گفتم به روی چشم ولی من جواب بیان رو میدونم .... میدونم جوابش منفیه اونم گفت اشکال نداره حالا این دوتا همو ببینن شاید اصلا برعکس شد منم گفتم باشه ولی فقط از دور نمیزارم خصوصی صحبت کنن چون بیان خوشش نمیاد بدون اطلاعش کاری بکنیم اونم گفت باشه فقط از دور اینطوری شد که امشب اومدن
_ خب خودتون مه جوابمو میدونین پس خودتون جواب بدید
مامان: باشه حالا اینقدر تو خودتو حرص نده یه لیوان آب بده بهم از صبح هلاک شدم
برای مامان آب ریختم و دادم دستش و یه شببخیر گفتم رفتم تو اتاقم فردا هزار تا کار داشتم که باید انجام میدادم برای همین سعی کردم زود بخوابم
صبح با صدای زنگ هشدار گوشیم بیدار شدم از تخت اومدم پایین و دست و صورتمو شستم برای صبحانه هم از به یه چای و کیک اکتفا کردم لباسمو پوشیدم و زدم بیرون مجبور بودم با اسنپ برم چون ماشین ها رو برده بودن به یه اسنپ زنگ زدم و بعد یه ربع اومد به راه افتادیم باید فکر یه ماشین میکردم اینطوری نمیشد به محض رسیدن به سمت دفتر پا تند کردم اول از همه چشمم به کیانا خورد بعد به اون پسره نیما
بفرما روزی که نکوست از صبحش پیداست بازم این جلوم سبز شد بدون توجه بهش رفتن جلو و گفتم سلام کیانا جون خوبی ؟صبحت به خیر
اونم هوشرویانه جواب داد خواستم برم سمت اتاقم که نیما گفت : سلام واجبه ها
_ببخشید شما فکر کنم اطلاعات عمومیتون زیاد قوی نیست جواب سلام واجبه نه سلام
نیما : حالا هرچی کوچیکترا وظیفشونه به بزرگترشون سلام کنن
_تا اونجایی که میدونیم بزرگی به عقل است نه به سن
#رمان #عاشقانه #رمان_z #نویسنده
۱۱.۹k
۲۰ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.