خیانت
#خیانت
#pt15
پرش به شب تولد:
امشب شب تولد سانا بود کوک نمیخواست بره اما مادربزرگ خیلی اصرار کرد اونام باشن هردو حاضر شدن تیپ مشکی و ستی باهم زدن و به طرف محل تولد یه باغ ویلایه بزرگ بود مهمونا زیاد بودن مادربزرگ با خنده رفت طرف اونا
=سلام عزیزایه من خوش اومدی
سانا:خوش اومدی پسردایی
_خیلی ممنون(سرد)
کوک و کارینا کنار هم رو صندلی نشستن همه تویه حیاط جمع شده بودن و آهنگ ملایمی هم پخش شده بود که سانا بالا سن وایساده بود و شروع کرد حرف زدن
سانا:خب اول میخوام از پسردایی و همسر عزیزش شروع کنم میخوام کارینا بیاد رو سن
_کارینا هیچ جا نمیاد
+کوک
_کارینا
+اشگال نداره
کارینا بلند شد و به سمت سانا رفت و کنارش وایساد
سانا به طرف برگشت
سانا:فکر میکردم خانواده جئون نیاز به یه بچه داشته باشن که گویا از دست اون خارجه
کارینا که شوکه شده بود زبونش قفل کرد
سانا:بگو عروس خانوم بگو نمیتونی بچه دار شی
ب.ک:کوک این چی داره میگه
کارینا همینطور به سانا زل زده بود
_کافیع(داد)کارینا بیا اینجا
کارینا اخمی نسار سانا کرد حالش داشت از نیش خند احمقانش بهم میخورد کفشاشو در آورد یهو سمت کارینا حجوم آورد و شروع کرد به زدنش
+عوضی کثافت ه.زه میکشمت
سانا:جیغغغ کمک
_کارینا عزیزم بیا کنار کارینا
همه میومدن کارینا رو جدا کنن صورت سانا شده بود پر از چنگایه کارینا یه مشتم تو دماغش زد که دماغ عملیش برا دومین بار شکست کوک از کمر کارینا گرفت آوردش عقب
ب.ک:کافیه(عربدع)
سانا:دماغمو شکست(جیغ)
_کارینا عزیزم منو ببین
کوک کارینارو به سمت خودش برگردوند
_آروم باش خب؟
#pt15
پرش به شب تولد:
امشب شب تولد سانا بود کوک نمیخواست بره اما مادربزرگ خیلی اصرار کرد اونام باشن هردو حاضر شدن تیپ مشکی و ستی باهم زدن و به طرف محل تولد یه باغ ویلایه بزرگ بود مهمونا زیاد بودن مادربزرگ با خنده رفت طرف اونا
=سلام عزیزایه من خوش اومدی
سانا:خوش اومدی پسردایی
_خیلی ممنون(سرد)
کوک و کارینا کنار هم رو صندلی نشستن همه تویه حیاط جمع شده بودن و آهنگ ملایمی هم پخش شده بود که سانا بالا سن وایساده بود و شروع کرد حرف زدن
سانا:خب اول میخوام از پسردایی و همسر عزیزش شروع کنم میخوام کارینا بیاد رو سن
_کارینا هیچ جا نمیاد
+کوک
_کارینا
+اشگال نداره
کارینا بلند شد و به سمت سانا رفت و کنارش وایساد
سانا به طرف برگشت
سانا:فکر میکردم خانواده جئون نیاز به یه بچه داشته باشن که گویا از دست اون خارجه
کارینا که شوکه شده بود زبونش قفل کرد
سانا:بگو عروس خانوم بگو نمیتونی بچه دار شی
ب.ک:کوک این چی داره میگه
کارینا همینطور به سانا زل زده بود
_کافیع(داد)کارینا بیا اینجا
کارینا اخمی نسار سانا کرد حالش داشت از نیش خند احمقانش بهم میخورد کفشاشو در آورد یهو سمت کارینا حجوم آورد و شروع کرد به زدنش
+عوضی کثافت ه.زه میکشمت
سانا:جیغغغ کمک
_کارینا عزیزم بیا کنار کارینا
همه میومدن کارینا رو جدا کنن صورت سانا شده بود پر از چنگایه کارینا یه مشتم تو دماغش زد که دماغ عملیش برا دومین بار شکست کوک از کمر کارینا گرفت آوردش عقب
ب.ک:کافیه(عربدع)
سانا:دماغمو شکست(جیغ)
_کارینا عزیزم منو ببین
کوک کارینارو به سمت خودش برگردوند
_آروم باش خب؟
۸.۰k
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.