the building infogyg پارت54
#the_building_infogyg #پارت54
آچا
به کتابم خیره بودم فکرم.درگیره
میخوام بدونم پدرم چی بوده دفترچه
مادرمو از زیر بالشتم برداشتم تااومدم بخونم که در اتاقم زدن
من:تف تو ذاتتون بله بفرمایید
یوکی:میشه بیام داخل
من:بیا یوکی.
درو بازکرد یه کاور دستش بود
من:این چیه؟!
یوکی:لباسته دیگه
من:مرسی بزارش همونجا
یوکی:نمیخوایی ببینیش احیانا
من:نه ذوقی ندارم که ببینمش
یوکی:بعد آرایشگر بگم بیاد
من:مگه خودم چلاغم
دستمو این این آدمهایی فلج درآوردم
وادامه دادم
من:که یکی بیاد درستم کنه نه مرسی
یوکی خندید و رفتش دفتر باز کردم
خوب خوب
مامان:پس.میگم که یه شاهزاده دورگه
خوناشام اینجاست
هانننن بابا خوناشام بوده مثل اینا
یعنی چی چطوری ممکنه آخه نه نه
اشکام میریخت پس احتمال رد شدن
من از اون دروازه امکان نداره من من
انسان نیستم نه امکان نداره اما اگه
بدونم دوستام رد میشن! مشکلی ندارم
بااینکه اینجا بمونم لبخند تلخی زدم به سمت حموم رفتم لباسمو درآوردم رفتم تو وان گوشی.روکوک کردم سرموگذاشتم خوابیدم احتیاج داشتم به این خواب بازنگ گوشی بیدار شدم حوله رو پیچیدم دورم موهامو سشوار کشیدم لباس از کاورش درآوردم رنگش خیلی قشنگ بودش پوشیدم موهامو بازگذاشتم از یک بافت تلی رفتم یک گل سر قرمز هم پیدا کردم زدم مادر فک کنم خیلی شبیهت شدم از وقتی موهامو کوتاه نکردم خیلی دلم برات تنگ شده گریم گرفت چقدر ضعیف شدم نه من دیگه قراره اینجاتنهازندگی کنم پس بهتر دوباره قوی باشم اره اشکاموپاک کردم و نشستم جلویی آینه آرایش رو صندلیش دفترچه رو گرفتم دستم شروع کردم به خوندن
(خاطرات مادر آچا)
بابا:آهان بعد من از قدرتم استفاده کنم چی میشه
مثلامیخواد چیکار کنه آخ جون
میخوام ببینم روم کار میکنه یانه!
مامان:مثلا چیکار می خوایی بکنی؟!
چشماش عوض شد رنگش میشد گفت
زیبا ترین رنگی که بود دیدم چشماش
از خاکستری تبدیل به قرمز خوش
رنگی شدش
بابا:تو از اینکه من شاهزاده ام یادت
نمیاد و تمام این حرفارو فراموش
میکنی
مامان:آم من براچی اینجام
داشتم ادا درمیاوردم
بابا:آم شما اومدین اینجا گفتین چقدر
از بیل زدن من خوشتون میاد و از همین رو عاشقم شدین
من:کم دروغ بگو شاهزاده به این
دروغگویی ندیده بودم خجالت بکش
به کسی نمیگم اما بهتر بدونی از اسرار
ما چیزی نمیفهمی چون ما عادت بع
تظاهر دورویی مثل شماها نداریم
راهمو کشیدم به سمت قصر رفتم
(خوب پایان خاطرات فعلا)
آچا
خندیدم مامان منم.دلقکی بوده ومن
خبر نداشتم یعنی اسمش وقتی اومد
اون دنیا عوض.کرده یانه همون یویی
بوده هست؟که صدایی یوکی که گفت
برم بیرون دفنر گذاشتم تویی کیفم
ریکا:خیلی قشنگ شدی شبیه مادرت شدی
من:تو میدونستی آره که من دورگه ام
ریکا:فعلا
آچا
به کتابم خیره بودم فکرم.درگیره
میخوام بدونم پدرم چی بوده دفترچه
مادرمو از زیر بالشتم برداشتم تااومدم بخونم که در اتاقم زدن
من:تف تو ذاتتون بله بفرمایید
یوکی:میشه بیام داخل
من:بیا یوکی.
درو بازکرد یه کاور دستش بود
من:این چیه؟!
یوکی:لباسته دیگه
من:مرسی بزارش همونجا
یوکی:نمیخوایی ببینیش احیانا
من:نه ذوقی ندارم که ببینمش
یوکی:بعد آرایشگر بگم بیاد
من:مگه خودم چلاغم
دستمو این این آدمهایی فلج درآوردم
وادامه دادم
من:که یکی بیاد درستم کنه نه مرسی
یوکی خندید و رفتش دفتر باز کردم
خوب خوب
مامان:پس.میگم که یه شاهزاده دورگه
خوناشام اینجاست
هانننن بابا خوناشام بوده مثل اینا
یعنی چی چطوری ممکنه آخه نه نه
اشکام میریخت پس احتمال رد شدن
من از اون دروازه امکان نداره من من
انسان نیستم نه امکان نداره اما اگه
بدونم دوستام رد میشن! مشکلی ندارم
بااینکه اینجا بمونم لبخند تلخی زدم به سمت حموم رفتم لباسمو درآوردم رفتم تو وان گوشی.روکوک کردم سرموگذاشتم خوابیدم احتیاج داشتم به این خواب بازنگ گوشی بیدار شدم حوله رو پیچیدم دورم موهامو سشوار کشیدم لباس از کاورش درآوردم رنگش خیلی قشنگ بودش پوشیدم موهامو بازگذاشتم از یک بافت تلی رفتم یک گل سر قرمز هم پیدا کردم زدم مادر فک کنم خیلی شبیهت شدم از وقتی موهامو کوتاه نکردم خیلی دلم برات تنگ شده گریم گرفت چقدر ضعیف شدم نه من دیگه قراره اینجاتنهازندگی کنم پس بهتر دوباره قوی باشم اره اشکاموپاک کردم و نشستم جلویی آینه آرایش رو صندلیش دفترچه رو گرفتم دستم شروع کردم به خوندن
(خاطرات مادر آچا)
بابا:آهان بعد من از قدرتم استفاده کنم چی میشه
مثلامیخواد چیکار کنه آخ جون
میخوام ببینم روم کار میکنه یانه!
مامان:مثلا چیکار می خوایی بکنی؟!
چشماش عوض شد رنگش میشد گفت
زیبا ترین رنگی که بود دیدم چشماش
از خاکستری تبدیل به قرمز خوش
رنگی شدش
بابا:تو از اینکه من شاهزاده ام یادت
نمیاد و تمام این حرفارو فراموش
میکنی
مامان:آم من براچی اینجام
داشتم ادا درمیاوردم
بابا:آم شما اومدین اینجا گفتین چقدر
از بیل زدن من خوشتون میاد و از همین رو عاشقم شدین
من:کم دروغ بگو شاهزاده به این
دروغگویی ندیده بودم خجالت بکش
به کسی نمیگم اما بهتر بدونی از اسرار
ما چیزی نمیفهمی چون ما عادت بع
تظاهر دورویی مثل شماها نداریم
راهمو کشیدم به سمت قصر رفتم
(خوب پایان خاطرات فعلا)
آچا
خندیدم مامان منم.دلقکی بوده ومن
خبر نداشتم یعنی اسمش وقتی اومد
اون دنیا عوض.کرده یانه همون یویی
بوده هست؟که صدایی یوکی که گفت
برم بیرون دفنر گذاشتم تویی کیفم
ریکا:خیلی قشنگ شدی شبیه مادرت شدی
من:تو میدونستی آره که من دورگه ام
ریکا:فعلا
۵.۴k
۰۱ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.