رمان فیک‹اگر نبودی›💜🌙
رمان فیک‹اگر نبودی›💜🌙
پارت³⁵
⊱⋅ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ⋅⊰
یونگی: چرا رنگت پرید..ها؟
صورتمو کردم طرفش که دیدم صورتشو نزدیکم کرده..
5سانتی متر صورتامون با هم فاصله داشت..
چشمای گربه ایش برق میزد..
ضربان قلبم رفت بالا.
یه دفعه فوت کرد داخل صورتم که ترسیدم.
و غش غش خندید.
کثافط حالا منو اذیت میکنه.
دوباره بغل گوشم گفت: خودتو نزن اون راه جیسو..مگه میشه منو یادت بره..
چشمای اشکیمو بهش دوختم.
که یهو جین سرفه مصلحتی کرد و از آینه ماشین بهم نگاه کرد.
با چشماش میخواست منو بخوره.
جین حسودددد.
سعی میکردم نفس عمیق بکشم تا نفهمه.
دوباره دم گوشم گفت:الکی خودتو خسته نکن.. مگه میشه چشماتو یادم بره؟
چشام گرد شد.یاخدا، این از کجا فهمید؟
نه نه..
نباید میفهمید.
واقعا که گل کاشتی خدا دمتت گرم. ایش.
دستمو گرفت و یه چیز گذاشت داخل دستم.
نگاهی کردم.
اشک توی چشمام حلقه زد..
اون به من گردنبند داد و من تا الان نگهش داشتم و اونم انگشتری من بهش دادمو تا الان نگه داشته..
دستام میلرزید.
دستامو گرفت.
نگاهی به بقیه کردم.
تهیونگ و تو گوشی بود و جیمینم خواب.
نامجونم که رانندگی میکرد جینم که اصلا حواسش نبود.
لبخندی به روم زد.
میترسیدم..از آینده نامعلومم..
دستامو از دستاش درآوردم و با دستم اشکامو پاک کردم.
بالاخره رسیدیم. یونگی که کلا چسبیده بود به من و همش کمکم میکرد..
حالا که فهمیده کیم؟
بازور و بدبختی خودمو رسوندم به صندلی و نشستم روش. اوف. چقد خسته کنندس.
نه من میتونم کار کنم نه جین.
یونگی: من میشم خدمتکارتون.
میدونستم یونگی فقط به خاطر من این کار و میکنه.
پارت³⁵
⊱⋅ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ⋅⊰
یونگی: چرا رنگت پرید..ها؟
صورتمو کردم طرفش که دیدم صورتشو نزدیکم کرده..
5سانتی متر صورتامون با هم فاصله داشت..
چشمای گربه ایش برق میزد..
ضربان قلبم رفت بالا.
یه دفعه فوت کرد داخل صورتم که ترسیدم.
و غش غش خندید.
کثافط حالا منو اذیت میکنه.
دوباره بغل گوشم گفت: خودتو نزن اون راه جیسو..مگه میشه منو یادت بره..
چشمای اشکیمو بهش دوختم.
که یهو جین سرفه مصلحتی کرد و از آینه ماشین بهم نگاه کرد.
با چشماش میخواست منو بخوره.
جین حسودددد.
سعی میکردم نفس عمیق بکشم تا نفهمه.
دوباره دم گوشم گفت:الکی خودتو خسته نکن.. مگه میشه چشماتو یادم بره؟
چشام گرد شد.یاخدا، این از کجا فهمید؟
نه نه..
نباید میفهمید.
واقعا که گل کاشتی خدا دمتت گرم. ایش.
دستمو گرفت و یه چیز گذاشت داخل دستم.
نگاهی کردم.
اشک توی چشمام حلقه زد..
اون به من گردنبند داد و من تا الان نگهش داشتم و اونم انگشتری من بهش دادمو تا الان نگه داشته..
دستام میلرزید.
دستامو گرفت.
نگاهی به بقیه کردم.
تهیونگ و تو گوشی بود و جیمینم خواب.
نامجونم که رانندگی میکرد جینم که اصلا حواسش نبود.
لبخندی به روم زد.
میترسیدم..از آینده نامعلومم..
دستامو از دستاش درآوردم و با دستم اشکامو پاک کردم.
بالاخره رسیدیم. یونگی که کلا چسبیده بود به من و همش کمکم میکرد..
حالا که فهمیده کیم؟
بازور و بدبختی خودمو رسوندم به صندلی و نشستم روش. اوف. چقد خسته کنندس.
نه من میتونم کار کنم نه جین.
یونگی: من میشم خدمتکارتون.
میدونستم یونگی فقط به خاطر من این کار و میکنه.
۴.۳k
۲۶ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.