جیمین:پلیس میدونسته؟دخالت داشته؟
جیمین:پلیس میدونسته؟دخالت داشته؟
بلا:صد در صد....فک کرد غیرقانونی کاری انجام میدم؟اصن فراموش کردی میساکی وکیله و پدرش قاضی؟
اونا که دیگه کار غیرقانونی انجام نمیدن خو
خلاصه باندی رو تاسیس کردیم....بعد از اون و تحقیقاتی که پلیس بهمون رسوند فهمیدیم سویون لندنه
سوار هلیکوپتر شدیم و رفتیم لندن ...با یک مدیر شرکتی معامله کردیم تا برامون سویون رو پیدا کنه اما همون روز میساکی دست جنبوند و خودش اونو پیدا کرد...
و از بقیه ماجرا اطلاع داری...
ولی مدیون نمیدونی چی سرم اومد طی این یک ماه
جیمین:همه ی اینا بخاطر این بود که منو از دست سویون نجات بدی؟
بلا:نه واسه اینکه یکم هیجان تجربه کنم....اره یگههه
جیمین تو شک بود....تعجب کرده بود و از چهره اش معلوم بود نمیدونست چی بگه....منم چیزی نمیگفتم...همینطور نشسته بودیم که بغلم کررد...
ی لحظه تعجب کردم ولی بعدش لبخند زدم
جیمین:منو ببخش...زود قضاوتت کردم و حرف اونا رو باور کردم...واقعا نمیدونم چی باید بهت بگم.....خیلی شرمنده ام....ولی خیلی ازت ممنونم که واسم اینطور تلاش کردی...و ازت معذرت میخوام که باعث دردسرت شدم
بلا:به یک شرط میبخشمت
جیمین:هرچی باشه قبوله
بلا:هرچیی؟
جیمین:هرچی
بلا:حتی اگه خرج دستت بده؟
جیمین:مهم نیست
بلا:جنتلمنووو
جیمین:کمترین کاریه که میتونم درحقت انجام بدم
بلا:پسس...یک روز کامل به عهدته منو ببری خوشگذرونی
جیمین:قبوله
بلا:قبووله؟
جیمین:اره
بلا:باشه پس....من میرم خونه
جیمین:باشه منم میرم
بلا:بای
جیمین:بای
بلا:رفتم وارد خونه شدم با خیال راحت نشستم رو مبل و جوری به سوالای میساکی و یونجون گوش می آدم که انگار برام اهنگ گذاشته بودن
در آخر همه چی رو براشون تعریف کردم...میساکی سرشو تکون داد و یونجون هم پشمی براش نمونده بود پس خودشم آب شد رفت تو زمین
بلا:صد در صد....فک کرد غیرقانونی کاری انجام میدم؟اصن فراموش کردی میساکی وکیله و پدرش قاضی؟
اونا که دیگه کار غیرقانونی انجام نمیدن خو
خلاصه باندی رو تاسیس کردیم....بعد از اون و تحقیقاتی که پلیس بهمون رسوند فهمیدیم سویون لندنه
سوار هلیکوپتر شدیم و رفتیم لندن ...با یک مدیر شرکتی معامله کردیم تا برامون سویون رو پیدا کنه اما همون روز میساکی دست جنبوند و خودش اونو پیدا کرد...
و از بقیه ماجرا اطلاع داری...
ولی مدیون نمیدونی چی سرم اومد طی این یک ماه
جیمین:همه ی اینا بخاطر این بود که منو از دست سویون نجات بدی؟
بلا:نه واسه اینکه یکم هیجان تجربه کنم....اره یگههه
جیمین تو شک بود....تعجب کرده بود و از چهره اش معلوم بود نمیدونست چی بگه....منم چیزی نمیگفتم...همینطور نشسته بودیم که بغلم کررد...
ی لحظه تعجب کردم ولی بعدش لبخند زدم
جیمین:منو ببخش...زود قضاوتت کردم و حرف اونا رو باور کردم...واقعا نمیدونم چی باید بهت بگم.....خیلی شرمنده ام....ولی خیلی ازت ممنونم که واسم اینطور تلاش کردی...و ازت معذرت میخوام که باعث دردسرت شدم
بلا:به یک شرط میبخشمت
جیمین:هرچی باشه قبوله
بلا:هرچیی؟
جیمین:هرچی
بلا:حتی اگه خرج دستت بده؟
جیمین:مهم نیست
بلا:جنتلمنووو
جیمین:کمترین کاریه که میتونم درحقت انجام بدم
بلا:پسس...یک روز کامل به عهدته منو ببری خوشگذرونی
جیمین:قبوله
بلا:قبووله؟
جیمین:اره
بلا:باشه پس....من میرم خونه
جیمین:باشه منم میرم
بلا:بای
جیمین:بای
بلا:رفتم وارد خونه شدم با خیال راحت نشستم رو مبل و جوری به سوالای میساکی و یونجون گوش می آدم که انگار برام اهنگ گذاشته بودن
در آخر همه چی رو براشون تعریف کردم...میساکی سرشو تکون داد و یونجون هم پشمی براش نمونده بود پس خودشم آب شد رفت تو زمین
۸.۹k
۲۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.