اشک تو چشم وندی جمع شده بود....نفسش بالا نمیومد
اشک تو چشم وندی جمع شده بود....نفسش بالا نمیومد
شمشیرش رو گرفت و با تمام قدرتش پرتابش کرد سمت اوباسوته...تونست نفسش رو آزاد کنه
قسمت چپ...اره...اون باید بره و شمشیر رو فرو کنه قسمت چپ سینش
تا وندی بلند شد...اوبا سوته یهو به انسان تبدیل شد...غیر ممکنه...اون انسانه؟
اما الان هیچ چیزی برا وندی مهم نبود...فقط میخاست اونو بکشه....آتیش جلو چشمش رو گرفته بود...
نور سیاهی از دستای اوباسوته خارج میشد....اطراف وندی رو احاطه کرد....وندی نمیتونست کاری بکنه
اوباسوته اروم وارد حلقه شد و نزدیک وندی اومد....دستشو گذاشت رو قلب وندی و محکم فشار داد
انگار که میخواست قلبشو دربیاره
خون جریان پیدا کرد....و این قطعا درد داشت...
وندی داشت از حال میرفت چون اون نوز سیاهی که اطرافش بود....بهش ضربه وارد میکرد....
قبل ازینکه چشاشو ببنده تمام توان و قدرتش رو جمع کرد و شمشیر رو گرفت و زد به قسمت چپ سینه ی اوباسوته....
اوباسوته زخمش رو گرفت و از وندی فاصله گرفت
وندی نفس عمیقی کشید و اینبار اون بود که به اوباسوته مهلت نداد و با شمشیر جد بزرگ رفت سراغش و محکم فرو کرد تو جای زخم....
نور آبی رنگی زیر دستاش دیده میشد
شمشیر رو توی جسد اوباسوته رها کرد...اون نور حلقه حلقه روی دستاش شکل میگرفت
انگار میتونست حلقه ها رو کنترل کنه....حلقه ها رو به سمت اوباسوته فرستاد که به هرجای اوباسوته میخورد مثل داغ رد میزاشت
آروم آروم از جسدش روح مشکی رنگی میومد بیرون
وندی جعبه ای کنار گذاشت...روح اوباسوته رو در حصار حلقه هاش قرار داد و گذاشت داخل جعبه...و از اون جعبه با یک جرقه برق خلاص شد
اینم پایان اوباسوته
وندی اوفتاد رو زمین....تن خسته و بی روحش روی زمین خشک پهن شد....کمی نگذشته بود که دست کسی رو احساس کرد
چشاشو آروم باز کرد...شوگا بود
وندی:شوگا؟تو اینجا چیکار میکنی؟
شوگا وندی رو بغل کرد و گفت:عالی بود دختر....افرین بهت....از همه بهتر جنگیدی
وندی:ولی تو از کجا میدونستی اینجام
همونطور که توی بغلش بود دم گوشش گفت:کسی که نامه میفرستاد من بودم کوچولو
وندی با تعجب گفت:هااااا؟
پایان
the end
شمشیرش رو گرفت و با تمام قدرتش پرتابش کرد سمت اوباسوته...تونست نفسش رو آزاد کنه
قسمت چپ...اره...اون باید بره و شمشیر رو فرو کنه قسمت چپ سینش
تا وندی بلند شد...اوبا سوته یهو به انسان تبدیل شد...غیر ممکنه...اون انسانه؟
اما الان هیچ چیزی برا وندی مهم نبود...فقط میخاست اونو بکشه....آتیش جلو چشمش رو گرفته بود...
نور سیاهی از دستای اوباسوته خارج میشد....اطراف وندی رو احاطه کرد....وندی نمیتونست کاری بکنه
اوباسوته اروم وارد حلقه شد و نزدیک وندی اومد....دستشو گذاشت رو قلب وندی و محکم فشار داد
انگار که میخواست قلبشو دربیاره
خون جریان پیدا کرد....و این قطعا درد داشت...
وندی داشت از حال میرفت چون اون نوز سیاهی که اطرافش بود....بهش ضربه وارد میکرد....
قبل ازینکه چشاشو ببنده تمام توان و قدرتش رو جمع کرد و شمشیر رو گرفت و زد به قسمت چپ سینه ی اوباسوته....
اوباسوته زخمش رو گرفت و از وندی فاصله گرفت
وندی نفس عمیقی کشید و اینبار اون بود که به اوباسوته مهلت نداد و با شمشیر جد بزرگ رفت سراغش و محکم فرو کرد تو جای زخم....
نور آبی رنگی زیر دستاش دیده میشد
شمشیر رو توی جسد اوباسوته رها کرد...اون نور حلقه حلقه روی دستاش شکل میگرفت
انگار میتونست حلقه ها رو کنترل کنه....حلقه ها رو به سمت اوباسوته فرستاد که به هرجای اوباسوته میخورد مثل داغ رد میزاشت
آروم آروم از جسدش روح مشکی رنگی میومد بیرون
وندی جعبه ای کنار گذاشت...روح اوباسوته رو در حصار حلقه هاش قرار داد و گذاشت داخل جعبه...و از اون جعبه با یک جرقه برق خلاص شد
اینم پایان اوباسوته
وندی اوفتاد رو زمین....تن خسته و بی روحش روی زمین خشک پهن شد....کمی نگذشته بود که دست کسی رو احساس کرد
چشاشو آروم باز کرد...شوگا بود
وندی:شوگا؟تو اینجا چیکار میکنی؟
شوگا وندی رو بغل کرد و گفت:عالی بود دختر....افرین بهت....از همه بهتر جنگیدی
وندی:ولی تو از کجا میدونستی اینجام
همونطور که توی بغلش بود دم گوشش گفت:کسی که نامه میفرستاد من بودم کوچولو
وندی با تعجب گفت:هااااا؟
پایان
the end
۷.۲k
۱۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.