Part

Part:78

اول این داستان با ترس شروع شد.
توصیف احساسی که برای همه خوشایند نیست. رخنه کردن اون احساس که مملو از استرس است، به ژرف ذهن انسان. این دقیقا همون احساسی‌ است که انسان رو از خود بیخود می‌کنه.
***
بعد از برگشت به محل اقامتشون‌، هر دو به خواب عمیقی فرو رفتند.
ولی کابوس امیلی نذاشت این خواب، برای دختر عمیق‌تر بشه.
چشم‌هایش رو باز کرده بود ولی به خاطر تاریکی اتاق مردمک چشم‌هایش بزرگ‌تر از حالت معمول شده بود، ولی همچنان چیزی قابل مشاهده نبود.

با کابوس بی موقعش خواب از سرش پریده بود‌. امیلی لباسی پوشید و بدون درآوردن کوچیک‌ترین صدایی از اتاق بیرون رفت.
راه‌رو‌‌ها دست کمی از تاریکی اتاق نداشتند برای همین دختر دستش رو به آرومی روی دیوار می‌کشید تا پخش زمین نشه!

علاوه بر صدای قدم‌های خودش، صدای تکه چوب‌های قدیمی اضافه‌ای هم به گوشش خورد.
همون باعث ایجاد احساس ترسی که تازه از سرش پرونده بود، شد.

سعی کرد تمام تمرکزش رو، روی حس شنوایی‌اش بذاره.
قدم‌ها هر لحظه بهش نزدیک‌تر می‌شد. تا جایی که دیگه شنیده نمی‌شد.
امیلی لرزی کرد. قطعا اون لرز از سرما نبود، بلکه از شنیدن نفس‌هایی از پشت‌سرش بود.
دم و بازدم هوای محیط اطراف توسط اون فرد باعث سیخ شدن بدن امیلی می‌شد.
و بدی تمام این ماجرا این بود که، دختر از ترس میخکوب شده بود.
سعی کرد با نفس عمیقی که می‌کشه تمام احساست مضخرف و اضافه رو از خودش دور کنه.
دم...بازدم...
دم...بازدم...
دم...
ولی دقیقا با سومین دمی که میخواست بگیره راه تنفسیش بسته شد. دستی بزرگ که تفاوتی با دست یک حیوان بزرگ و درنده نداشت، روی دهن و بینی امیلی قرار گرفت.

دختر شروع به تقلا کردن کرد. دستش رو روی دست فرد گذاشت و پاهایش را برای ایجاد صدایی به زمین می‌کوبید.
اما دریغ از حتی یک امید برای کمک.
فرد ناشناس، دختر رو به گوشه‌ای برد. گوشه‌ای تاریک... رو‌به‌روی امیلی قرار گرفت. حالا که امیلی کمی به تاریکی عادت کرده بود کم کم با تشخیص صورت فرد، صدا‌های نامفهومی که زیر دستش در‌می‌آورد رو به خاموشی رفت.

حالا با چشم‌هایی که از تعجب بزرگ شده بودند، به فرد مقابلش نگاه می‌کرد.
تنها سوالی که با خودش مرور می‌کرد، این بود که دقیقا چرا؛ باید همچین کاری از دیوید برونو سَر بزنه.

دیوید، با قرار دادن انگشت اشاره‌اش روی لب‌هایش به نشانه سکوت، سعی در ساکت نگه داشتن امیلی می‌کرد.
سرش رو خم کرد و کنار گوشش پچ زد.

- دستم رو بر‌می‌دارم. ولی نباید صدایی ازت بیرون بیاد فهمیدی؟

با نگاهش سعی در خوردن امیلی داشت. دخترک بیچاره از ترس سرش رو به سرعت تکون داد. دوست نداشت اینقدر زود وجه‌ی ترسو بودنش جلوی دیگران مشخص بشه‌. ولی همه چی بر وفق مراد ما پیش نمی‌ره.

دیوید بدون اجازه دست امیلی رو از مچ گرفت و دنبال خودش کشید.
به حیاط اون مسافرخانه رفتند تا بقیه رو بیدار نکند. هر چند دیوید برای بیدار نکردن یک شخص خاص به این کار تن داده بود.

امیلی با تعجب نظاره‌گر حرکات پسر مو ذرتی بود.[به قول تهیونگ البته]
پسر از شدت کلافگی و عصبانیت -که امیلی هیچ ایده‌ای برای منبع‌اش نداشت- به طور مداوم دستش رو داخل مو‌هاش می‌برد.
بالاخره یک جا ساکن ایستاد و سوالش رو مطرح کرد.

- دوستش داری؟

یکمی بی‌مقدمه بود برای همین امیلی کمی شوکه شد. برای همین با چشم‌های گیج به دیوید خیره شده‌بود. پسر خیلی آروم ولی طوری که امیلی بشنوه زمزمه کرد.

- تهیونگ رو می‌گم.

امیلی از اول متوجه سوال شده بود، اما هیچ علاقه‌ای به بحثی که دیوید راه انداخته بود نداشت.

- برای چی کنجکاوی؟

سوالش رو با سوال جواب داد و دیوید کلافه‌تر از قبل شد‌. امیلی دوباره ادامه داد.

- بهتر بپرسم، چرا برات مهمه؟

دیوید هیچ چیزی نداشت تا بگه، ولی نباید کم می‌آورد.
از گوشه چشم هیبتی رو، روی بالکن دید. حدس اینکه اون فرد تهیونگ بود چیز سختی نبود. اما اون خونسردی باعث می‌شد تا دیوید بیشتر عصبانی بشه‌ و در یک تصمیم آنی، چیزی رو بگه که علاوه بر تهیونگ و امیلی، خودش هم شکه بشه.

- چون من دوستت دارم!
---------------------
امیدوارم خوب شده باشه، سعی میکنم از این به بعد هم اشکال‌هایی که داره رو رفع بکنم.
اگر از نظر شما اشکال دیگه‌ای داره حتما بهم بگین خوشحال می‌شم زودتر درستشون کنم^-^
----------------
#bts
#taehyung
#Mediterraneantreasure
#fanfiction
دیدگاه ها (۱)

#mywords-------------------------بعضی وقت‌ها هست که ضربان قل...

Part:79 امیلی چیزی نداشت تا بگه، شکه شدن از سر و روش می‌باری...

Part:77خودشون رو کنار دریا رسونده بودند تا اولین تجربه دیدن ...

Part:76از بین شلوغی اونجا سعی می‌کرد خودش رو به امیلی که کمی...

♡𝑭𝒓𝒐𝒎 𝒎𝒚 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕 :: part⁹" ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط