به تعداد اشک هایمان میخندیم
به تعداد اشک هایمان میخندیم
دیانا
جلوی ویلای که ارسلان نشون داد نگر داشتم و ارسلان پیاده شد تا در ویلا رو باز کنه.
رفتم تو پارکینک و ماشین رو پارک کردم از ماشین پیاده شدم و منتظر ارسلان که داشت در رو میبست وایسادم.نگاهی به حیاط ویلا کردم که ارسلان آومد و با هم وارد خونه شدم.
ویلای قشنگی بود و وایب باحالی داشت.
خسته خودم رو روی مبل انداختم و ارسلان هم روی زمین ولو شد.
(من)شاید باورت نشه ولی من بازم گشنمه
(ارسلان)باورم میشه چون خودمم گشنمه
کوسن مبل رو به سمتش پرت کردم و گفت
(من)خو پاشو یه کاری کن مردم از گشنگی
(ارسلان) واقعا دست به زن داری ها وای به حال من.
(من)ها؟چرا وای به حال تو؟
(ارسلان)چی میخوری؟
مرسی که انقدر زایع پیچوندی بیخیال گشنمههههه
(من)پیتزااااااا
(ارسلان)باش.
از جاش بلند شد و به سمت میز تلفن رفت
خسته گشی به بدنم دادم و از اونجای که فضولیم بیشتر از خستگیم بود از جام بلند شدم و از پله ها بالا رفتم تا تبقه بالا هم ببینم.
سه تا در بود اولین در یه اتاق با تم خاکستری مشکی که احتمالا اتاق ارسلان بود اتاق دوم اتاقی با تم نارنجی سفید بود که فکر کنم مال مهشاد بود و اتاق سوم یه اتاق با تم سفید بود که احتمالا اتاق مامان باباش بود.
با هم از پله ها پایین آومدیم و همون موقع آیفون به صدا در آومد و خبر از رسیدن غذا ها میداد.
ارسلان به سمت آیفون رفت و منم با ذوق به سمت آشپز خونه رفتم.
بعد پنج مین ارسلان آومد و شروع کردیم به خوردن شام.
بعد این که غذام تموم شد دستم رو روی شکمم گذاشتم و گفتم
(من)حالا که سیر شدم خوابم میاد
(ارسلان)هوم منم بریم بالا بخوابیم.
باشی گفتم و از آشپز خونه زدم بیرون با دیدن چمدونم که وسط خونه بود اه از نهادم بلند شد و مظلومانه نگاه ارسلان کردم ارسلان هم انگشت اشارش رو برای من راست و چپ کرد و گفت....
پارتـ۵۶
دیانا
جلوی ویلای که ارسلان نشون داد نگر داشتم و ارسلان پیاده شد تا در ویلا رو باز کنه.
رفتم تو پارکینک و ماشین رو پارک کردم از ماشین پیاده شدم و منتظر ارسلان که داشت در رو میبست وایسادم.نگاهی به حیاط ویلا کردم که ارسلان آومد و با هم وارد خونه شدم.
ویلای قشنگی بود و وایب باحالی داشت.
خسته خودم رو روی مبل انداختم و ارسلان هم روی زمین ولو شد.
(من)شاید باورت نشه ولی من بازم گشنمه
(ارسلان)باورم میشه چون خودمم گشنمه
کوسن مبل رو به سمتش پرت کردم و گفت
(من)خو پاشو یه کاری کن مردم از گشنگی
(ارسلان) واقعا دست به زن داری ها وای به حال من.
(من)ها؟چرا وای به حال تو؟
(ارسلان)چی میخوری؟
مرسی که انقدر زایع پیچوندی بیخیال گشنمههههه
(من)پیتزااااااا
(ارسلان)باش.
از جاش بلند شد و به سمت میز تلفن رفت
خسته گشی به بدنم دادم و از اونجای که فضولیم بیشتر از خستگیم بود از جام بلند شدم و از پله ها بالا رفتم تا تبقه بالا هم ببینم.
سه تا در بود اولین در یه اتاق با تم خاکستری مشکی که احتمالا اتاق ارسلان بود اتاق دوم اتاقی با تم نارنجی سفید بود که فکر کنم مال مهشاد بود و اتاق سوم یه اتاق با تم سفید بود که احتمالا اتاق مامان باباش بود.
با هم از پله ها پایین آومدیم و همون موقع آیفون به صدا در آومد و خبر از رسیدن غذا ها میداد.
ارسلان به سمت آیفون رفت و منم با ذوق به سمت آشپز خونه رفتم.
بعد پنج مین ارسلان آومد و شروع کردیم به خوردن شام.
بعد این که غذام تموم شد دستم رو روی شکمم گذاشتم و گفتم
(من)حالا که سیر شدم خوابم میاد
(ارسلان)هوم منم بریم بالا بخوابیم.
باشی گفتم و از آشپز خونه زدم بیرون با دیدن چمدونم که وسط خونه بود اه از نهادم بلند شد و مظلومانه نگاه ارسلان کردم ارسلان هم انگشت اشارش رو برای من راست و چپ کرد و گفت....
پارتـ۵۶
۲.۸k
۰۲ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.