به تعداد اشک هایمان میخندیم
به تعداد اشک هایمان میخندیم
دیانا
با صدای بدی که توی اتاق پیچیده بود از خواب با غر غر بیدار شدم.
(من)ای ارسلان خدا بگم چیکارت نکنه
خبرم رو برات بیارن راحت شم
(ارسلان) به نظرت من راحت نمیشم؟
بالشت رو سمتش پرت کردم که جاخالی داد و اد خورد به قاب عکس خوانوادگیشون که روی دیوار بود.
از جام بلند شدم و به سمت ارسلان هجوم برم و پریدم و گردنش رو گرفتم.
(من)آخ مردک الان محشاد بفهمه ک.و.ن چفتمون رو پاره میکنه بعد تو میشی ا.و.ب.ی
خودش رو ازم جدا کرد و هولم داد عقب
تا خواستم چیزی بگم آومد جلو و با یه دستش دستم رو پشتم قفل کرد و دست دیگش رو روی دهنم گذاشت خودم و خودش رو روی تخت پرت کرد.
(ارسلان)تا شرفمون رو بر باد ندادی خفه شو خودم یکی مثلش رو دارم میزا.....
فقط بهش خیره شدم و انکار به خاطر خیره گی من یادش رفت که چی میخواست بگه.
دستش رو از روی دهنم برداشت و سرش رو نزدیک صورتم کرد.انقدر یهوی تمام این اتفاقات افتاد که خودم ریختم پشمام موند وای قدرت تکلم نداشتم.
یهو انگار که سرش درد بگیره چشاش رو روی هم فشار داد و بعد چند دقیقه بازشون کرد.
نگاهش عجیب شده بود و این منو میترسوند.
دستش رو روی گونه هام گذاشت و آروم آروم به سمت پایین آورد و روی گردنم ثابت موند و یهو فشار داد.
باورم نمیشه ارسلان میخواست خفم کنه.
نفسم داشت کم میومد که با زور مشتم رو به سینش کوبیدم و زمزمه وار گفتم
(من)ارس.....لان .....نف.....نفسم ......بال....ا ......نمی.....اد
به کارش ادامه داد که حلش دادم و دوباره گفتم
(من)ارسلانننن
انگار به خودش آومد و سری ازم فاصله گرفت.
از جام بلند شدم و نفس نفس زنان بهش خیره شدم.چنگی به موهاش زد و گفت
(ارسلان)من ....من ....دست خودم نبود
سمتم آومد که بی اختیار ازش فاصله گرفتم.
سری تکون داد و گفت
(ارسلان)حق داری ازم بترسی حق داری
و از اتاق رفت بیرون دوباره روی زمین فرود آومدم و سرم رو بین دستام گرفتم.
پارت-۵۸
دیانا
با صدای بدی که توی اتاق پیچیده بود از خواب با غر غر بیدار شدم.
(من)ای ارسلان خدا بگم چیکارت نکنه
خبرم رو برات بیارن راحت شم
(ارسلان) به نظرت من راحت نمیشم؟
بالشت رو سمتش پرت کردم که جاخالی داد و اد خورد به قاب عکس خوانوادگیشون که روی دیوار بود.
از جام بلند شدم و به سمت ارسلان هجوم برم و پریدم و گردنش رو گرفتم.
(من)آخ مردک الان محشاد بفهمه ک.و.ن چفتمون رو پاره میکنه بعد تو میشی ا.و.ب.ی
خودش رو ازم جدا کرد و هولم داد عقب
تا خواستم چیزی بگم آومد جلو و با یه دستش دستم رو پشتم قفل کرد و دست دیگش رو روی دهنم گذاشت خودم و خودش رو روی تخت پرت کرد.
(ارسلان)تا شرفمون رو بر باد ندادی خفه شو خودم یکی مثلش رو دارم میزا.....
فقط بهش خیره شدم و انکار به خاطر خیره گی من یادش رفت که چی میخواست بگه.
دستش رو از روی دهنم برداشت و سرش رو نزدیک صورتم کرد.انقدر یهوی تمام این اتفاقات افتاد که خودم ریختم پشمام موند وای قدرت تکلم نداشتم.
یهو انگار که سرش درد بگیره چشاش رو روی هم فشار داد و بعد چند دقیقه بازشون کرد.
نگاهش عجیب شده بود و این منو میترسوند.
دستش رو روی گونه هام گذاشت و آروم آروم به سمت پایین آورد و روی گردنم ثابت موند و یهو فشار داد.
باورم نمیشه ارسلان میخواست خفم کنه.
نفسم داشت کم میومد که با زور مشتم رو به سینش کوبیدم و زمزمه وار گفتم
(من)ارس.....لان .....نف.....نفسم ......بال....ا ......نمی.....اد
به کارش ادامه داد که حلش دادم و دوباره گفتم
(من)ارسلانننن
انگار به خودش آومد و سری ازم فاصله گرفت.
از جام بلند شدم و نفس نفس زنان بهش خیره شدم.چنگی به موهاش زد و گفت
(ارسلان)من ....من ....دست خودم نبود
سمتم آومد که بی اختیار ازش فاصله گرفتم.
سری تکون داد و گفت
(ارسلان)حق داری ازم بترسی حق داری
و از اتاق رفت بیرون دوباره روی زمین فرود آومدم و سرم رو بین دستام گرفتم.
پارت-۵۸
۲.۹k
۰۲ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.