"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 1"
"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 1"
part: 1۱
"ویو نادیا"
ولی اجوما گفت خدمتکارشم ، پس راست گفته من بهش اعتماد دارم، البته امید وارم
پرش زمانی به ۳ روز بعد_
الان روز چهارمه که اینجا و طبق گفته هایه اجوما اون مرده امشب میرسه ، چون دیشب به دلایلی که نمیدونم نتونست بررگرده ، که ایشالله بمیره و نیاد( دختر میمون کم گوه بخور تا کل زندگیتو نابود نکردم)
رو تخت دراز کشیدم و به سقف خیره بودم ، حتی فکر رو به رو شدن با اون مردم حرص درار بود، تنها کسی بود که وقتی میدیدمش انگار کل سلولام دست به دست هم میدان تا منفجر شن،در زده شدو اجوما امد داخل
با دیدنم گفت:
_ توکه اینجای...پاشو برو حموم
رو تخت نشستم و با "باشه"ایی به طمت حموم رفتم ، امروز حس و حال هیچ چییز نبود
سر سری خودمو زیر دوش شستم و با پیچیدن حوله دورم امدم بیرون و رو صندلی اینه نشستم،امشب شروع میشه، صدرصد اتفاقایه خوبی نمیافته اینو خیلی خوب میتونم حس کنم
"ویو جونگکوک"
حس موندن نبود ، پروازمم که عقب اقتاده بود برایه ساعت ۱۰ صبح
درسته قرار بود شب برسم ، ولی این چییزی بود که به افراد خونه گفته بودم
____
ماشین داخل حیاط نگه داشت
وقتی وارد خونه شدم همه کمی تعجب کردن ولی احترامگذاشتن
از یکی از دخترایه اونجا پرسیدم
_اتاق دختر جدیده کدومه!؟
الانکه همچطو فهمیده باید نگرانیه زیادی برایه امدنم داشته باشه
مستقیم به سمت اتاقش رفتم و درو باز کردم که با صحنه خوبی مواجه شدم ، دخترایی که از حموم در میان خواستنی تر میشن
یه دفعه جیغ کشید
کوک: چه مرگتهه¿
نادیا: من چییزی تنم نیست لطفا برو بیرون
کوک: به تو چه هر جا بخوام میرم
نادیا: میگم برووو
کوک: برو؟...ببینن انگار زیادی راحتی ؟ میدونی من کیم؟ هان؟( داد
جوابی نداد که ادامه دادم:
_ یبار دیگه گوه اضافی بخوری تا خوده صبح باید برام.....
یه دفعه با" ببخشید "پرید وسط حرفم
و ادامه داد:
_ یادم نبود به عنوان خدمتکار حق همچین کاری و ندارم
کوک: خدمتکار؟
نادیا: بله
کوک: هه پس روحتم از چییزی خبر نداره( پوزخند)
نادیا: بله؟
درو پشت سرم بستم و چند قدم نزدیک شدم
که یکم معذب خودشو سفط کرد
کوک: خیلی دلممیخواست تایم کارتو از الان شروع کنی که از..*سرد*
یه نگاهی به سر تا پاش انداختم و ادامه دادم:
_....حموم درامدی،ولی کار دارم از شب ایشالله...فعلا خدمتکار
پشت بهش کردم و به سمت در رفتم وخارج شدم
خدمتکار اره؟
چرا این از هیچی خبر نداره
بلند داد زدم:
_ اجومااا
بعد از لحظه ایی اجوما امد :
_ بله ارباب؟
با همون عصبانیتی که بش معروفم گفتم:
_ خدمتکار چیه دیگه؟ این چه شری بود بش گفتی؟
part: 1۱
"ویو نادیا"
ولی اجوما گفت خدمتکارشم ، پس راست گفته من بهش اعتماد دارم، البته امید وارم
پرش زمانی به ۳ روز بعد_
الان روز چهارمه که اینجا و طبق گفته هایه اجوما اون مرده امشب میرسه ، چون دیشب به دلایلی که نمیدونم نتونست بررگرده ، که ایشالله بمیره و نیاد( دختر میمون کم گوه بخور تا کل زندگیتو نابود نکردم)
رو تخت دراز کشیدم و به سقف خیره بودم ، حتی فکر رو به رو شدن با اون مردم حرص درار بود، تنها کسی بود که وقتی میدیدمش انگار کل سلولام دست به دست هم میدان تا منفجر شن،در زده شدو اجوما امد داخل
با دیدنم گفت:
_ توکه اینجای...پاشو برو حموم
رو تخت نشستم و با "باشه"ایی به طمت حموم رفتم ، امروز حس و حال هیچ چییز نبود
سر سری خودمو زیر دوش شستم و با پیچیدن حوله دورم امدم بیرون و رو صندلی اینه نشستم،امشب شروع میشه، صدرصد اتفاقایه خوبی نمیافته اینو خیلی خوب میتونم حس کنم
"ویو جونگکوک"
حس موندن نبود ، پروازمم که عقب اقتاده بود برایه ساعت ۱۰ صبح
درسته قرار بود شب برسم ، ولی این چییزی بود که به افراد خونه گفته بودم
____
ماشین داخل حیاط نگه داشت
وقتی وارد خونه شدم همه کمی تعجب کردن ولی احترامگذاشتن
از یکی از دخترایه اونجا پرسیدم
_اتاق دختر جدیده کدومه!؟
الانکه همچطو فهمیده باید نگرانیه زیادی برایه امدنم داشته باشه
مستقیم به سمت اتاقش رفتم و درو باز کردم که با صحنه خوبی مواجه شدم ، دخترایی که از حموم در میان خواستنی تر میشن
یه دفعه جیغ کشید
کوک: چه مرگتهه¿
نادیا: من چییزی تنم نیست لطفا برو بیرون
کوک: به تو چه هر جا بخوام میرم
نادیا: میگم برووو
کوک: برو؟...ببینن انگار زیادی راحتی ؟ میدونی من کیم؟ هان؟( داد
جوابی نداد که ادامه دادم:
_ یبار دیگه گوه اضافی بخوری تا خوده صبح باید برام.....
یه دفعه با" ببخشید "پرید وسط حرفم
و ادامه داد:
_ یادم نبود به عنوان خدمتکار حق همچین کاری و ندارم
کوک: خدمتکار؟
نادیا: بله
کوک: هه پس روحتم از چییزی خبر نداره( پوزخند)
نادیا: بله؟
درو پشت سرم بستم و چند قدم نزدیک شدم
که یکم معذب خودشو سفط کرد
کوک: خیلی دلممیخواست تایم کارتو از الان شروع کنی که از..*سرد*
یه نگاهی به سر تا پاش انداختم و ادامه دادم:
_....حموم درامدی،ولی کار دارم از شب ایشالله...فعلا خدمتکار
پشت بهش کردم و به سمت در رفتم وخارج شدم
خدمتکار اره؟
چرا این از هیچی خبر نداره
بلند داد زدم:
_ اجومااا
بعد از لحظه ایی اجوما امد :
_ بله ارباب؟
با همون عصبانیتی که بش معروفم گفتم:
_ خدمتکار چیه دیگه؟ این چه شری بود بش گفتی؟
۲۳.۲k
۱۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.