"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 1"
"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 1"
part:9
"ویو نادیا"
کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد....
با تکون دادنایه کسی بیدار شدم
اجوما: دخترم ....بیدار شو
وقتی چشمام و باز کردم چهره یه مهربونه اجومارو دیدم
که باعث شد متقابل لبخند بزنم ، رو تخت نشستم و گفتم:
_ صبح بخیر
اجوما: صبح تو ام بخیر عزیزم ...پاشو پاشو که کار داریم
با تعجب جواب دادم:
_ کار؟ چه کاری؟
اجوما: بلند شو ...
حرفشو متوقف کردو از رو میز لباسایه تا شده ایی و رو تخت گذاشت و ادامه داد:
_اینارو بپوش ..تا بعد برات توضیح بدم
نادیا: چشم
اجوما: من داخل اشپز خونه منتظرم
سری تکون دادم که از اتاق بیرون رفت
بلند شدم و بعد از شستن دست و صورتم ، لباسارو پوشیدم ،در اتاق و باز کردم و به سمت اشپز خونه رفتم
اجوما مشغول سر کله زدن با خدمه بود ، که با دیدنم به طرفم امد
نادیا: ببخشید میشه توضیح بدید..؟!
اجوما: بشین
رو صندلی کنار جزیره اشپز خونه نشستم ، اجوما رو به روم نشست وگفت:
_ ببین تورو از وقتی دیدم ازت خوشم امده اصلا عین دخترِ خودمی...برایه همین نخواسم ارباب تورو بده دسته چند تا دختری که ازت یه ادمه جدید بسازن...ازش خواستم که تورو بسپاره به من
با تعجب گفتم:
_ مَ..مَن نمیخوام اینجا بمونم، اصلا چرا باید حرفشو گوش بدم ، مگه من میخوام اینجا باشم؟اصلا برا چی اینجام؟ اون کسی که منو اورد یکی دیگه بود این کیه؟!
اجوما دستشو رو شونم گذاشت و گفت:
_ میدونم....میدونم میخوای عین بقیه دخترا ازاد باشی ...ولی واقعا متاسفم ..نه منی که ارباب و از بچگی بزرگ کردم نه هیچ کسه دیگه نمیتونه رو حرفشون حرفی بزنه...منم فقط بخواطر اینکه نمیخوام بلایی سرت بیاره دارم اینکارو میکنم...لطفا تو ام کمکم کن باهاش راه بیا
بغض کرده جواب دادم:
_ مَن از بچ..بچگی سختیایه زیادی کشیدمم..همین قبلیشم این بود که دیروز از خونه خودم پرت شدم بیرون...درسته خیلی سخت میتونم یه زندگی جدید شروع کنم...ولی میخوام براش تلاش کنم...نه اینکه اینجا بمونم و معلوم نیست اخرش زنده میمونم یا نه...
اجوما : عزیزه دلمم،میدونم ...ولی نمیشهه نمیتونی از اینجا بریی..پس لطفا حرف گوش بده ..هیچ راه خروج از این خونه وجود نداره
با پشت دستم اشکامو پاک کردم
نادیا: ا..اگه او..اون مَ..منو بکشه چی!؟
اجوما: این چه خرفیه تو حرفه منو گوش بده، ارباب خیلی کم برایه من احترام قائله ، حتی شده منو از اینجا بندازه بیرونم نمیزارم بلایی سرت بیاره ...
نادیا: بب..باشه
اجوما: افرین دختر گل
نادیا: من چرا باید بمونم؟! ..یعنی کارم چیه¿
اجوما: یچییزی بخور بعد بهت میگم
دخترایه اونجا چییزاییی جلوم گذاشتن
که مشغول خوردن شدم ، خوردنم کم بود ولی سیر شدم
part:9
"ویو نادیا"
کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد....
با تکون دادنایه کسی بیدار شدم
اجوما: دخترم ....بیدار شو
وقتی چشمام و باز کردم چهره یه مهربونه اجومارو دیدم
که باعث شد متقابل لبخند بزنم ، رو تخت نشستم و گفتم:
_ صبح بخیر
اجوما: صبح تو ام بخیر عزیزم ...پاشو پاشو که کار داریم
با تعجب جواب دادم:
_ کار؟ چه کاری؟
اجوما: بلند شو ...
حرفشو متوقف کردو از رو میز لباسایه تا شده ایی و رو تخت گذاشت و ادامه داد:
_اینارو بپوش ..تا بعد برات توضیح بدم
نادیا: چشم
اجوما: من داخل اشپز خونه منتظرم
سری تکون دادم که از اتاق بیرون رفت
بلند شدم و بعد از شستن دست و صورتم ، لباسارو پوشیدم ،در اتاق و باز کردم و به سمت اشپز خونه رفتم
اجوما مشغول سر کله زدن با خدمه بود ، که با دیدنم به طرفم امد
نادیا: ببخشید میشه توضیح بدید..؟!
اجوما: بشین
رو صندلی کنار جزیره اشپز خونه نشستم ، اجوما رو به روم نشست وگفت:
_ ببین تورو از وقتی دیدم ازت خوشم امده اصلا عین دخترِ خودمی...برایه همین نخواسم ارباب تورو بده دسته چند تا دختری که ازت یه ادمه جدید بسازن...ازش خواستم که تورو بسپاره به من
با تعجب گفتم:
_ مَ..مَن نمیخوام اینجا بمونم، اصلا چرا باید حرفشو گوش بدم ، مگه من میخوام اینجا باشم؟اصلا برا چی اینجام؟ اون کسی که منو اورد یکی دیگه بود این کیه؟!
اجوما دستشو رو شونم گذاشت و گفت:
_ میدونم....میدونم میخوای عین بقیه دخترا ازاد باشی ...ولی واقعا متاسفم ..نه منی که ارباب و از بچگی بزرگ کردم نه هیچ کسه دیگه نمیتونه رو حرفشون حرفی بزنه...منم فقط بخواطر اینکه نمیخوام بلایی سرت بیاره دارم اینکارو میکنم...لطفا تو ام کمکم کن باهاش راه بیا
بغض کرده جواب دادم:
_ مَن از بچ..بچگی سختیایه زیادی کشیدمم..همین قبلیشم این بود که دیروز از خونه خودم پرت شدم بیرون...درسته خیلی سخت میتونم یه زندگی جدید شروع کنم...ولی میخوام براش تلاش کنم...نه اینکه اینجا بمونم و معلوم نیست اخرش زنده میمونم یا نه...
اجوما : عزیزه دلمم،میدونم ...ولی نمیشهه نمیتونی از اینجا بریی..پس لطفا حرف گوش بده ..هیچ راه خروج از این خونه وجود نداره
با پشت دستم اشکامو پاک کردم
نادیا: ا..اگه او..اون مَ..منو بکشه چی!؟
اجوما: این چه خرفیه تو حرفه منو گوش بده، ارباب خیلی کم برایه من احترام قائله ، حتی شده منو از اینجا بندازه بیرونم نمیزارم بلایی سرت بیاره ...
نادیا: بب..باشه
اجوما: افرین دختر گل
نادیا: من چرا باید بمونم؟! ..یعنی کارم چیه¿
اجوما: یچییزی بخور بعد بهت میگم
دخترایه اونجا چییزاییی جلوم گذاشتن
که مشغول خوردن شدم ، خوردنم کم بود ولی سیر شدم
۲۰.۹k
۱۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.