🍁
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#هوس_خان👑 #پارت49
در اتاق و باز کردم به سمت تخت خوابش رفتم اون روی تخت گذاشتم موهاشو از روی صورتش کنار زدم و پشت گوشش فرستادم
با اخم خیلی ریزی گفتم
میخوای برگردی ؟
اما نه من بدون تو میتونم نه تو بدون خواهرت و نه حتی خواهرت بدون تو... خودت خوب میدونی چقدر دلت برای مهتاب تنگ میشه مگه نه؟
با بغضی که توی گلوش بود و صدای لرزونش گفت
_ میدونم دلم تنگ میشه اما من می خوام برگردم از اینجا میترسم
کنارش روی تخت نشستم و گفتم از اینجا نمی ترسی از من میترسی حق میدم اما باور کن هیچ کس هیچ کسی نمیتونه این حس حالی که من به تو دارم بهت داشته باشه
تو حق نداری از این جا بری چیزی که برای منه برای من میمونه هرکاری می کنم که نگهت دارم اینجا کنار خودم
پس تلاش نکن که بری چون به بن بست میخوری قول میدم یه مدت دیگه همه چیز خوب میشه تو این ترسی که توی وجودته نداری و منو با جون دل قبول میکنی.
دستشو از زیر دستم بیرون کشید و گفت
_من نمیتونم قبولت کنم تو شوهر خواهر منی هرچقدر که بچه باشم و نفهمم خوب میدونم که تو شوهر خواهر منی
بلند شدم گره کراواتمو شلتر رو کردم نه اینطوری نمی شد انگار راه نفسام بسته بود کراوات از دور گردنم باز کردم و محکم روی زمین پرت کردم و گفتم
اون اسمش زنه منه میفهمی زن من نیست من تورو می خوام من وقتی پامو به اینجا گذاشتم و تو رو دیدم به مادرم گفتم این دختر رو می خوام اما اونا پافشاری کردن که مهتاب مناسبه
که مهتاب سنش بیشتره
من اونو نمیخوام من تورو می خوام دختر چرا اینو نمیفهمی...
سرشو پایین انداخت گفت....
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#هوس_خان👑 #پارت49
در اتاق و باز کردم به سمت تخت خوابش رفتم اون روی تخت گذاشتم موهاشو از روی صورتش کنار زدم و پشت گوشش فرستادم
با اخم خیلی ریزی گفتم
میخوای برگردی ؟
اما نه من بدون تو میتونم نه تو بدون خواهرت و نه حتی خواهرت بدون تو... خودت خوب میدونی چقدر دلت برای مهتاب تنگ میشه مگه نه؟
با بغضی که توی گلوش بود و صدای لرزونش گفت
_ میدونم دلم تنگ میشه اما من می خوام برگردم از اینجا میترسم
کنارش روی تخت نشستم و گفتم از اینجا نمی ترسی از من میترسی حق میدم اما باور کن هیچ کس هیچ کسی نمیتونه این حس حالی که من به تو دارم بهت داشته باشه
تو حق نداری از این جا بری چیزی که برای منه برای من میمونه هرکاری می کنم که نگهت دارم اینجا کنار خودم
پس تلاش نکن که بری چون به بن بست میخوری قول میدم یه مدت دیگه همه چیز خوب میشه تو این ترسی که توی وجودته نداری و منو با جون دل قبول میکنی.
دستشو از زیر دستم بیرون کشید و گفت
_من نمیتونم قبولت کنم تو شوهر خواهر منی هرچقدر که بچه باشم و نفهمم خوب میدونم که تو شوهر خواهر منی
بلند شدم گره کراواتمو شلتر رو کردم نه اینطوری نمی شد انگار راه نفسام بسته بود کراوات از دور گردنم باز کردم و محکم روی زمین پرت کردم و گفتم
اون اسمش زنه منه میفهمی زن من نیست من تورو می خوام من وقتی پامو به اینجا گذاشتم و تو رو دیدم به مادرم گفتم این دختر رو می خوام اما اونا پافشاری کردن که مهتاب مناسبه
که مهتاب سنش بیشتره
من اونو نمیخوام من تورو می خوام دختر چرا اینو نمیفهمی...
سرشو پایین انداخت گفت....
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
۱۵.۱k
۳۰ شهریور ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.